توی گوشیم یه سری عکس دارم که یادگاری از زمانیه که در بدترین شرایط ممکن و در عین حال در امیدوارترین حالت خودم بودم .الان وقتی اونهارو میبینم و اتفاقات رو مرور میکنم میبینم هیچکدوم از چیزایی که بهشون امید داشتم اتفاق نیفتاد حتی شرایط بدتر از چیزی شد که فکرشو میکردم.گاهی اوقات که مثل الان تقریبا ناامیدم از بوی بهبود ز اوضاع جهان شنیدن فکر میکنم چقدر اون موقع ساده و خوش خیال بودم(شاید منظورم احمقه!!).توی همون روزا بود که داشتم کتاب چهار اثر از فلورانس اسکاول شین رو میخوندم (احتمالا واسه همین تو امیدوارترین حالت ممکنم بودم) یکی از حرفایی که نویسنده روش خیلی تاکید داشت این بود که اگر واقعا چیزی رو میخواید شرایط و امکانات رو برای اون فراهم کنید با این پیش فرض که اون اتفاق صد در صد میفته مثلا توی روایتی میگه که عده ای از بی آبی و خشکسالی توی سرزمینشون ناله میکردن و دعا میکردن که بارون بیاد اما یه روز یه نفر بهشون میگه اگر واقعا بارون میخواید برین چاله هاتونو بکنید(که وقتی بارون اومد آب جمع بشه) .این داستان خیلی منو تحت تاثیر قرار داد جوری که همیشه واسه همه چی در حال کندن چاله هام بودم.
اون عکس ها و کارهایی هم که به نظرم ساده لوحانه و حماقت بودن در راستای کندن همون چاله ها بود.
حالا سوالی که الان ذهنمو مشغول کرده اینه که آیا اونکار واقعا حماقت بود؟چون به نتیجه ای که دوست داشتم حتی یک درصد هم نزدیک نشدم اما وقتی فکر میکنم میبینم اون موقع حالم خوب بوده و خوشحال بودم و لحظاتم رو با ناله و نا امیدی طی نکردم.
حس الانم مثل تماشا کرن یه ترازوی دو کفه ی در حال نوسانه که یکی از اون ها همون روزهای گذشتس که چیزی رو از ته دلم دوست داشتم و براش داشتم همه شرایط رو آماده میکردم اما اتفاق نیفتاد و بعد از اون همه چیز بدتر شد و کفه دیگه هم الانه که عینک واقع بینی به چشمامه و منتظرم ببینم چی پیش میاد و حتی نمیدونم چه اتفاقی رو از ته دلم میخوام...!