اکنون که اولین نوشتههام اینجا حضور پیدا میکنن،میخوام از چند سال اخیر زندگیم بگم...
روزایی که بین کلمات و تصاویر و صداها گم شده بودم. روزایی که فقط با قصد به غروب رسوندن طلوع میکردن و من متوجه اضطرار اون عقربهی لعنتی گردون نبودم. که نمیایسته. که نمیتونه که بایسته. فرار میکردم از هر بازیای که دنیای پیرامون تعارفش میکرد. رشتههایی که محکم و محکمتر پیچیده شدن و حالا طوری وجود ندارن که انگار هیچ وقت پدیدار نشده بودن! این وسط رشتههای جدید و مبهم دیگهای متولد میشن که امید دارم به کمکشون رشد کنم.
چیه این مستطیلی! چیه که این قدر ما رو دگرگون کرده؟! میخوام نباشه ولی تو دنیای به اصطلاح امروزیمون ناممکنه. پس بیشتر و بیشتر غرقش خواهم شد. اما نه. نمیخوام. نمیخواستم. این اونی نیست که دنبالشم. از پلن بی ساختن متنفرم. چرا باید بترسیم که بعد تهش شک کنیم؟ میخوام این شبهه بمیره.میخوام که خودم دفنش کنم. رویای نهانم ناشناختهاس. محوه. باید جست و جو کرد. باید دوید. باید سختکوش بود. باید این ساعت سرخ رو به هیجان دعوت کرد. باید طعم اون حس ناآشنا رو به خاطر سپرد. باید بخوای. باید بیفتی. باید بشکنی. باید از نو بسازی. باید بری تو عمقش تا ببینی کجایی.
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به ره در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
اما امان از توهم. امان از زندان ذهن. امان از شکنجهگاه های خودساخته. از این سال آیندهساز حدود پنج ماه باقی مونده. همیشه مغزم برای زمان های باقی مونده زیادی گمالگرا بوده و هست. بهش فکر میکنم و اضطراب وجودم رو در بر میگیره. گاهی میگم خب تهش که چی؟ نهایتش مرگه. اما گاهی دیگه میگم مرگ چیه دختر. لعنتی تو 18 سالته! 99 ساله نیستی که. ناامیدی تو این مسیر مهم نیست. واقعا مهم نیست. بهتره راه خودمو برم و حتی یه نگاهم بهش نندازم.
خب بالاخره ادامه دادن و تسلیم نشدن بهتر از ساکن مونده.
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
هیچ راهی دشوار تر از راهی که به خود واقعیمون منتهی میشه نیست!
و اما در نهایت یک فرد برای زندگی کردن بیشتر از آسیب زدن به خودش به شهامت نیاز داره!
گاهی اتفاقهایی میافتند که برفکی از امید هم در زندگی ما معلوم نیست و اینجا...
دیوانگانی به داد انسان رسیدند که به این صفحهی تاریک نگاه کردند و خیالهای سودمند ساختند!
آره اینجا امیدی نیست شاید. آره این مخروبهای هست که خودم برای خودم بنا کردم. درسته تاریکه. درسته چشمهام کمتوانن. اما من، از آیینه میپرسم نام نجات دهندهام را.
تن بودن این همه مفهوم تو این زندگی و غرقه در دروغ بودن آزاردهندهاس. پس حالا که گم شدم، شنا میکنم!
جدیدا طوری در حال اثر گذاشتن از خودم (اینجا، چنل تلگرامم، دفتر قایم شده تو کمدم و...) که حس میکنم هر لحظه ممکنه نابود شم?