دخترک خسته بود و میپنداشت
خستگی هم پدیدهای ذاتیست
دخترک ماند تا کسی برسد...
دخترک پای چرخ خیاطیست
دخترک خواب عشق میدیده
بعد رویای بی همآغوشی
دخترک روی برف افتاده
پای کبریتهای خاموشی
با خودش فکر میکند باید
عشق را در خودش محک بزند
دختر شاهزادهها باشد
گوشهی قلعه غمبرک بزند
دخترک کنج قلعه منتظر است
اژدهایی سرش گماشتهاند
شهر خالیتر از شوالیههاست
بدکلاهی سرش گذاشتهاند
ماند تا حفظ آبرو بکند
گرچه یک عمر فکر رفتن بود
دخترک هم الههای دیگر
دخترک نام دیگر من بود
الهه ملک محمدی