چه حقهای به سر ِ درد خود سوار کنم؟
بگو کجا بگریزم؟ کجا فرار کنم؟
چقدر بر سر ویرانههای این شانه
کرورهای غم و داغ و گریه بار کنم؟
کمی مجال بده تا دوباره زنده شوم
که دانه دانه دلم را مگر انار کنم
چگونه پیش نگاهت دوباره سبز شوم؟
چگونه این همه پاییز را بهار کنم؟
نشد که با تو یکی باشم و تمام شوم
نشد که در شب آغوشت استتار کنم
نشد. فدای سرت؛ پابهپا نکن، برگرد
که تا ابد در ِ این خانه را حصار کنم
تمام می شود این بازی ِ تمام شده
دلی نمانده که دیگر سرش قمار کنم
مگر تو روی بپوشی و فتنه برداری
که من قرار ندارم تو را فرار کنم...
الهه ملک محمدی
*مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم _ سعدی