آخر قصهی تو آه نبود
چشمهایت، اگر سیاه نبود
پایت از کفش شیشهای سر خورد
روی پیشانی تو ماه نبود
شاید از اولش برای تنت
کنجِ آغوش او پناه نبود
اهل رفتن نبود، ماندن هم
اصلا او اهل راه و چاه نبود
پنجه در آسمان نمیکوبید
مستِ بالای قدِ ماه نبود
بین شرم و هوس مردد بود
سربهزیری، که سربهراه نبود
طلب بخشش از خدا میکرد
از گناهی، که اشتباه نبود
گفت میبوسمت؟... خدا نگذاشت
گفت میخواهمت؟... صلاح نبود
الهه ملک محمدی