الهه هستم.
الهه هستم.
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

روزهای در قرنطینه

باز از سر دل گرفتگی و تجمع افکار شروع کردن به نوشتن . تب و تاب شیوع ویروس کرونا همه جا هست و یه چند روزی میشه جز در و دیوارای خونه چیزی ندیدم. این کنج دلنشینی که یادش بخیر.. بعضی روزها از صبح انتظارش رو میکشیدم‌ تا با خیال راحت برسم بهش یه گوشه ازش مشغول استراحت بشم..
حالا همین خونه شده زندون من، اجبارا !

قرنطینه و خونه موندن و جایی نرفتن که فقط نیست، منظورم اینه..
خب، راحته این کار، نه که راحت باشه خونه موندن، ولی میشه تحمل کرد، صبوری کرد، جایی نره ، خونش بشینه و مشغول کاراش شه.. برای سلامت خودش و اطرافیانش،

ولی میدونی؟

آدم دیگه دلخوشی نداره..
رمق زندگی کردن نداره..

هر کاری که میکنی یادت میاد جون همه در خطره..
اطرافیانت، دوستانت، همه اونهایی که یه روزی میشناختیشون ، یه روزی میدیدیشون ، باهاشون حرف میزدی، در ارتباط بودی در خطره!
هر فکری که میکنی، هر برنامه ایی که میریزی ته دلت میلرزه و با خودت میگی نکنه خدایی نکرده.. یکیشون دیگه نباشه.. یکیشون دیگه نمونه.. با این افکار یک آن غرق استرس میشی..
تو میمونی و حسرت ها..
چرا آخرین بار بغلش نکردم؟ چرا نبوسیدمش؟ چرا بیشتر وقت نذاشتم؟ چرا... و کلی چرا های دیگه برات باقی میمونه و حسرت و استرس و تهش میبینی هیچ کاری از دستت برنمیاد،
هیچ کاری!

فقط که استرسش نیست ، دلتنگی کم اذیت نمیکنه..
دلت برای یه قدم زدن ساده تو کوچه پس کوچه های شهر تنگ میشه ، دلت برای اون مسیر همیشگی تنگ میشه ، سنگفرش های پیاده رو ، ساختمون های کوتاه و بلند مسیر، درختا حتی!
نشستن رو نیمکت و تماشا کردن آدم ها..قدم زدن و رفتن ،قدم زدن و رفتن و فکر کردن..
ترافیک خیابونا، چاله، سرعت گیر، غر زدن های راننده..
دلت برای همشون تنگ میشه..

تازه اینا دلتنگی های فردیه


دلتنگ جمع های خانوادگی ، دورهمی های دوستانه.. ، دلت برای پاتوق همیشگیت، خنده و خل بازیهات با رفیق..
بی مهابا دست دادن ، روبوسی های از سر عادت.. برای غر زدن ها ، غیبت کردن ها ، درگوشی صحبت کردن ها ، کلکل ها ، درد و دل ها ..دلت برای تک تکشون تنگ میشه و خب..
با وجود این همه دلتنگی چطور آدم ادامه بده؟

ناامیدی بالاخره از راه میرسه

دیگه کارات به کیفیت قبل نمیرسه، دیگه ذوقی برای تفریح نمیمونه، دیگه اون دورهمی مثل قبل نمیشه، اصلا دورهمی ایی تشکیل نمیشه!
دیگه جمعه هات جمعه نمیشه ، دیگه شنبه هات شنبه نمیشه ، دیگه سفر نمیشه، تفریح نمیشه ، قدم زدن نمیشه ، جایی رفتن نمیشه..
دیگه عید، عید نمیشه.. تابستون، تابستون نمیشه.. هیچی مثل قبلش نمیشه..
ته همه ی افکارت یه "که چی" میچسبه و گند میزنه به هرچیزی که بود و اینقدررر تعداد این که چی ها زیاد و زیاد و زیادتر میشه که تهش میرسه به این جمله:
"زنده بمونم، که چی؟"

تهش میرسه به این جمله و ماتت میبره، زل میزنی به یه نقطه دور..
چشاتو ریز میکنی و میگردی دنبال جواب، چیزی پیدا نمیکنی ، میگردی ، همه چیز رو مرور میکنی ، خاطراتت ، رویاهات ، آرزوهات ، اطرافیانت.. اما جوابی پیدا نمیکنی.

تموم شد! حالا فقط صبر میکنی تا..هعی.

تلخ شده روزگار ،
تلخ زهرمار.

پایان

98.12.16

قرنطینهکرونابیحوصلگیاسترسحال بد
در باب چرند نویسی های روزمره (چرندیس اسبق)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید