حدود سی دقیقه پیش تصمیم گرفتم بیام تو ویرگول و چیزی بنویسم. مثل شرح حال یا درحقیقت شرح غر :؟
همون لحظه یادم اومد که مثانم پره (درواقع الان هم یادم اومد متاسفانه در سی دقیقه ی گذشته براش تدارکی ندیدم) و آره. احساس نیاز کردم به یک قهوه ی فوری و یک رنگارنگ (ترکیب مضحک ولی دوست داشتنی ایه) و در حین روشن کردن گاز برای گرم کردن آب داشتم به این فکر میکردم پس کی بدون دغدغه اتمام قهوه های فوریم میتونم یه بسته کامل رو برای یه فنجون استفاده کنم؟ (آخرین جرعه رو سر کشیدم و خب، حس میکنم یکم زود تموم شد و من برای ادامه این نوشته اونم بدون نوشیدنی/خوراکی آمادگی ندارم :))) )
آره، قهوه ایی که تا دو دقیقه قبل توی ماگ صومتیم بود و رنگارنگی که چهار دقیقه پیش پوستش رو باز میکردم با خودم آوردم بالا، نشستم پشت سیستم دست به کیبورد شدم. خیلی خیلی خیلی بی هدفانه.
بله.
هدف داشتن خیلی مهمه (تظاهر کنین تاحالا نمیدونستین) ولی آره. امروز در ساعت 18:37 دقیقه عصر، بلافاصله بعد از دیدن 8 قسمت فرندز برگشتم زل زدم به سقف و به این فکر میکردم دیگه میتونم چیکار کنم؟
و جواب چی بود؟
حدودا تا دو هفته و دو روز پیش فکر میکردم درس خوندن هدف منه و من به طرز عجیبی پایبند به درس بودم و حسابی پرانرژی داشتم درس خوندن رو ادامه میدادم. برنامه ریزی میکردم، برنامه تفریحیم رو محدود کردم، حتی فضای اتاقم رو مناسب درس خوندن کرده بودم و از هر زمانی (حتی زمان صبحانه) زمان میدزدیدم تا صرف درس خوندنم کنم!
ولی یک روز عصر، در مسیر برگشت به خونه داشتم به این فکر میکردم که چرا درس میخونم؟ البته، اولش رسیدم به جواب های لوسی مثل: جایگاه اجتماعی و گرفتن مدرک و پیدا کردن شغل و فلان و بهمان.
ولی خودم بهتر از همه میدونستم اینها هدف من نبودن. حتی با این واقعیت مواجه شدم که نه تنها در این سه و نیم ترم اخیر دانشگاهی، بلکه در 12 سال دانش آموزی و یک سال آمادگی، اصلا به اینکه چرا درس میخونم فکر نکرده بودم! =)))
دوازده سال پیاپی هر روز 7 صبح از خواب بیدار شدم و درس خوندم و خوابیدم. همین! صرفا طبق عادت داشتم ادامه میدادم این روند رو..
خواننده: ای واهاهای ای واهاهای ای واهاهای آی های آی.
و اما بعد از دقایقی فکر کردن بله، به نتیجه رسیدم.
متوجه شدم صرفا درس میخوندم چون "فعالیت مفید و رشد دهنده " ایی در طول زندگیم پیدا نکرده بودم. صرفا مقید درس خوندن بودم چون کار مفید دیگه ایی نداشتم (بغض).
و خب. بعد از یکم دیگه فکر کردن به این نتیجه رسیدم که چون تمام ساعات روزم رو صرف درسخوندن میکنم، نمیتونم فعالیت های دیگه ایی پیدا کنم و خب، تصمیم گرفتم حتی همین یک کار مفید رو هم انجام ندم D:
سرتاسر زمانم رو باز بزارم تا اون فعالیت های مفید جایگزین رو بتونم پیدا کنم و حداقل، بالاتر از جایگاه فعلیم باشم، و اینطوری شد که بوووم!
نویسنده ی این متن دقیقا "دو هفته و دو روزه" که هیچ کاری نمیکنه. عملا هیچ کاری!در ساعت 18:41 روز سیزدهم آذر ماه از خودم عصبانیم.
از اعتیادی که به درس و دانشگاه پیدا کردم، از بیخیال بودنی که نمیتونم باشم. هر روز من با حس عذاب وجدان گذشت (بابت کاری پیدا نکردن) و از اون طرف، واقعا دوست نداشتم باز برگردم به فعالیت های عادیم.
اینگونه.
آخرین باری که داخل ویرگول شروع کردم به غر زدن رو به یاد ندارم. اما این شرح غر ها همیشه بعد ها برام جذابیت دارن. این تفاوت سطح دغدغه ها در طول زمان برام جالبه و خب، چون وبلاگ شخصی ندارم مجبورم در چنین فضای عمومی ای غر هام رو نشر بدم :دی.
راستی. اگه بین شما و یا حتی اطرافیانتون، کسی بلاگ شخصی داره و یا داشته، نیاز به آشنایی و صحبت و پرسیدن چندین سوال با چنین شخصی دارم و ممنون میشم معرفیش کنین :))
مطمئنم یکم دیگه بخوام پای لپتاپ بشینم و براتون غر بزنم، چند دقیقه ی دیگه باید دنبال طِی و سطل آب برای تمیز کردن کف اتاقم باشم،
پس؟ :))
پایان
99.9.13