روی مبلش لم داده بود و بدون اینکه ببیند در هر شبکه چه چیزی پخش میشود، کانال را عوض میکرد. هوا اصلا شبیه 15 شهریور نبود. کولر انگار به میکروفونی وصل شده بود و هر لحظه امکان داشت بگوید خسته شدم و تمام کند. اما مهسا به هیچکدام از این صداها توجهی نداشت. زیر لب با خودش حرف میزد و پجپچ میکرد. مطمئن بود اگر خانمجان خدابیامرزش زنده بود اعوذ بالله میگفت و آیتالکرسی به سمتش فوت میکرد. اما انگار چارهای به جز حرف زدن با خودش نداشت.
دندانهای برفیاش را روی هم فشرد و بیاراده به سراغ واتساپش رفت. فهرست مکالماتش را یکبار دیگر مرور کرد. اسمها را اینطوری ذخیره کرده بود:
1- امیر/ 32 ساله/ بور/ هیز/ چشمبادامی/ خوشتیپ/ بیکار
2- احمد/ 29 ساله/ / مذهبی/ سبزه/ اسپرت/ خانوادهدار
3- سروش/ 36 ساله/ گندمی/ معتقد/ / جوراب سفید با کفش/ رفیقبار.
4- ..
5- ..
6- ..
7- ..
8- ..
9- ..
10- سعید/ 38 ساله/ سفید/ مغرور/ خانوادهدوست/ رسمی/ قد 190/ مهربان/ پیگیر
عادت داشت انگار هر زمان که ناخنی روی تخته دلش کشیده میشد، سراغ فهرست متقاضیان برود. چشمهایش طبق معمول روی اسم سعید قفل کرد. خودش بود. همانکه 12 اردیبهشت آخرین همراهش شده بود. نیمه شب یکشنبه یازده اردیبهشت با سعید حرف زده بود:
"سلام آقای احمدی. خوبی؟ فکرات رو کردی؟ مطمئنی که قراره روی این تصمیم باشی؟ پس فردا ساعت 8 آماده باش که با هم بریم. آره دیگه خودت که میدونی؛ میخوام خیالم از همهچی راحت باشه."
جلوی آینه ایستاده بود و نگاهی به عکس خانوادگیاش با خانمجان و بابا عزیز انداخته بود. زیر لب فاتحهای خوانده بود و یک ناسزای بلند به راننده ناشی تصادف 3 سال پیش داده بود. اشک از چشمانش سرازیر شده بود و آرایش نیمهکارهاش را خراب کرده بود.
یکبار دیگر نقشه را در سرش مرور کرده بود. سعید بعد از چکاپ کامل یک شب مهمانش میشد؛ یک چک 200 میلیونی تحویل میگرفت. یک شب همآغوشی شکل میگرفت و در نهایت مهسا میتوانست صاحب فرزند باشد. سعید اولین شریک جنسی او بود. باید همهچیز ایدهآل پیش میرفت تا او خاطره خوشی از فرزندش داشته باشد. فرزندی بدون پدر اما وارث ژنهای خوب و پرطرفدار!
مثلا با خودش فکر کرده بود کسی که خودش هیز است، احتمالا ژن هیزی را هم منتقل میکند یا کسی که رفیقباز است از کجا معلوم نسلبعدش دوستباز نباشد؟
بعد با خودش فکر کرده بود، سعید ژن خوبی دارد و پدر ندیده خوبی است. او با همه آنها فرق داشت. با اینکه قرار بود پولش را بگیرد و برود دائما نگران آینده بچهشان بود. اینکه بدون پدر سخت بزرگ نمیشود؟ اگر سراغش را گرفت مهسا چه میگوید و ... .
با خودش فکر کرده بود، اگر میخواست ازدواج کند، سعید میتوانست بهترین همسر و همراه او باشد. اما سعید گفته بود که از این نحوه انتخاب برای همسر متنفر است. اینکه اول قد و وزن و رنگ مو و چشمش چک شود و برای معاملهای با او قرار گذاشته شود.
گفته بود پولش را میگیرد و هرچه سریعتر برای مهاجرت اقدام میکند. مهر 91 میتوانست در یکی از کلاسهای مستر دانشگاه کانادا بنشیند و به زندگیاش رنگ و بوی تازهای ببخشد. پس احمقانه بود که بخواهد خودش را اسیر زنی کند که خیلی دیوانهوار بچه میخواست. آنهم بدون هیچ پول و ثروتی.
مهسا حرفی از ثروت پدریاش نزده بود. میدانست اگر چنین چیزی بگوید، تعداد متقاضیان بیشتر میشود و کار او سختتر.
صبح 12 اردیبهشت آزمایش و چکاپها انجام شده بود و شب 15 اردیبهشت آن اتقاق افتاده بود.
حالا 15 شهریور بود. در ذهنش احتمالا حالا باید نوبت تعیین جنسیت بچه میبود. اما دکترها به او گفته بودند، همآغوشی آنها نمیتواند به این راحتیها ثمره داشته باشد.
انگار بخت هیچرقمه با او کنار نیامده بود.
21 خرداد بود که سعید بیاختیار اشکهایش را پاک کرده بود و گفته بود کمکش میکند. بدون پول اضافی، بدون توقع و بدون هیچ قضاوتی!
امروز 15 شهریور بود. نگاه به ناخنهایش انداخت که یکی در میان تا ته با دندان جویده شده بودند. فکر سعید، چشمهای تیلهایاش را برق انداخته بود. زبانش را گاز گرفت و با خودش گفت:
"گور بابای دنیا؛ به جهنم که دوست نداری به این دنیا بیای. مگه دست خودته؟ حتما به گوشت رسیده که اینجا اونقدرها هم که میگن خوب نیست!"
تلفنش را برداشت و شماره سعید را گرفت؛ یادش نبود چندمین بار است که از سعید خواسته مهمانش شود. انگار سعید تنها منجی او در جهان بود.
-امشب خوب نیستم. وقت داری سری بهم بزنی؟
+اتفاقا میخواستم بهت شیرینی بدم. مهمون من! کارهای مهاجرتم جور شده. فکر کنم تا ماه دیگه رفتنی باشم.
انگار یکی آنطرف گوشی بهش فحش داده باشد. سرخی گوشهایش را حس کرد. تپش قلبش را که انگار روی تردمیل با سرعت 10 در حال دویدن است را هم.
.....
با این داستان رسما وارد ترم دو نوشتن خلاق مدرسه روش شدم. دوست داشتم آخرش رو مثل همه فیلمفارسیها خوب تموم کنم.
من به پایانهای خوش امید دارم. پس این دیالوگ رو اضافه کردم:)
+ راستی، میخواستم شب بهت بگم. اگه ازت بخوام، با من میای؟
....