نامش را گذاشته بودند آغوش!
اما در واقع نشان همبستگی دو قلب سودازده بود
گاهی هم به اشتباه بغل صدایش میکردند
راستش، بغل آن بود که مقداری یا چیزی در بین دو دست قرار بگیرد
اما آغوش یعنی باز کردن دو دست برای تکه ای از قلب که در جان دیگری بتپد
کودک که بودیم، هرگاه ضربه ای بدنمان را زخم میکرد مادر آغوشش را باز میکرد تا با انرژی ساطع از قلبش جسم و روح را دوا کند؛
بزرگتر که شدیم هرگاه که دل از گذر رود روزگار گرفت به آغوش پناه آوردیم..
مادر میگفت: آغوش دوای درد بی درمان است
راست هم میگفت
مثلا آغوش مادر دوا میکرد..
اما بیا یک راز را برایت آشکار کنم؛ اگرچه آغوش مادر دوا بود و درد بی درمان و این صحبت ها،
ولی آغوش تو در میان هجوم ضربات تند قلبی که دیگر به نام تو بود، مانند معجزه ی وسط بهشت بود
از آن معجزه ها که نمیدانی برای شکرگذاری اش باید چه بگویی، از آنهایی که حتی کلمه ی شکر هم برایش کافی نیست..
یا بگذار مانند کودکی برایت بگویم 'آغوشت مزه ی بهشتی آبنبات های قرمز رنگ را میدهد'
آغوشی که میان جمعیت باز میشود و مرا در پناهگاه امن خود زندانی میکند. و چه بسیار خوشبخت است این زندانیِ پناهگاه
راز دوم را فاش کنم!؟
اگر روزی دیدی که آنقدر دل از تو آشفته شده که نگاه قیچی میکند، دست هایت را بگشا و ماوایی برایم باز کن که سر به قلبت گذاشتن مانند جان تازه مرا زنده میکند
دل آرام این دل! برایت توصیف کردم که نکند روزی بر باد فراموشی بسپاری که این دل، در پس بند عمیق دست هایتان در زمان آغوش بستن، روح تازه میکند و جان میگیرد
با آرزوی آغوش دوباره..♡'
-الهه حمزوی