اسمش شده بود "فرشتهی حیات"
آخه هروقت میومد عطر و بوی زندگی با خودش میآورد.
میومد بوسه میزد رو چشمام، انگار رنگ میبخشید به دنیام
موهامو نوازش میکرد و با سر انگشتهاش، آرامش رو تزریق میکرد
بودنش هم که شده بود آب و اکسیژن. نمیشد بدون اون زندگی کرد!
خلاصه اسمش رو گذاشتم فرشته حیات. گفتم تو که میایی حالما رو خوب میکنی، بهمون زندگی هدیه میکنی، تو که لبخند میاری رو لبامون؛ بیا بشو تاج سر ما!
گفت پس به خانوادم چی بگم؟!
گفتم عیب نداره! خودم غلام حلقه به گوشِت میشم میام راضیشون میکنم. فقط تو دلت با ما باشه!
خندید. قلبمو لرزوند! با خجالت گفت هست.
انگار دنیا مال من شده بود. دیگه هیشکی نبود؛ فقط من بودم و اون!
گفتم فرشتهی زندگیم میشی؟ میای زندگیمو رنگی کنی؟ میای بشی ذوق خونه اومدنم؟
خجول شد. ولی من حرف چشاشو خوندم! چشماش به قول موجسوارا داد میزد که من سوار موجش شدم و اون موج که چشماش بود هم، منو گرفته!
از سال بعدش شد فرشتهی خونهام. شد روشنایی زندگیم. دلیل حال خوبم.
صداش میکردم نور :)
آخه دیدی وقتی خورشید میاد، نورش رو پهن میکنه وسط زندگیمون، همهمون بلند میشیم کارامونرو میکنیم؟ انگار تازه اونموقع زندگی شروع شده! اون شده بود نور و خورشیدم.
نبین هی میخندم. آخه بهش قول دادم خوب باشم.
ولی خودمونیم، از وقتی نور زندگیم رفت؛ دنیام سیاه شد!
خورشید تو آسمون نبود دیگه.
میگم نبود؛ نه اینکه آسمون آبی باشه ها. حتی شبهایی که ماه قایم میشد هم از زندگی من روشن تر بودن.
حالا هرشب میشینم فکرمیکنم. به اینکه اگه الان بود، چیکار میکردیم؟
اگه نرفته بود، الان دونه مرواریدهامون با جیغ و دادشون خونمون رو میدون جنگ میکردن یا نه؟
هرشب میشینم عکسامونو نگاه میکنم، هی قربون صدقش میرم.
میگم قربون چشمای قشنگت
قربون اون خنده هات
قربون مهربونیت
قربون موهای فِرِت
قربون نبودنت..
آخ، قربون نبودنت :)
-الهه حمزوی