ویرگول
ورودثبت نام
elahe hamzavi
elahe hamzavi
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

`` قلـم عشق

دستی محکم روی میز کوبیده شد و پشت بندش صدای لیلا کنارم بلند شد: چیشده حالا امروز درسخون شدی!؟

دفتری که پر از نوشته شده بود را بستم و سرم را بالا گرفتم تا نگاهش کنم. نگاه بیخیالی به او انداختم و سعی کردم هیجانم را مخفی کنم: هیچی! همینجوری چرت و پرت مینوشتم.

زیر لب جوری که نشنود گفتم: البته چرت و پرت نبودن!

آهانی گفت و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید: بیا بریم حیاط. سلوکی میگفت فردا بچه هارو میفرسته اداره. وای اِلا اصلا دلم نمیخواد برم.

همونطور که دنبالش از پله ها کشیده میشدم با گیجی پرسیدم: واسه چی میفرسته!؟

جلوی دستگاه الکل پاش وایستاد و برگشت یه نگاه کوتاه انداخت و گفت: اِلا اصلا اینجایی!؟ واسه رتبه های برتر دیگه

آهان گفتم. به سمت آینه که اون طرف راهرو بود راه افتادم و مقنعمو کشیدم جلو تا صافش کنم. همون حین گفتم: وای لیلا! اصلا امروز حال ندارم!

ضربه ی آرومی به سرم زد و گفت: انقدر امروز درس خوندی کلت پوکیده دیگه

-درس نمیخوندم!

اونم مقنعه شو مثل من کرد و گفت: پس چیکار میکردی خانم نمره ۲۰ ای!؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: گفتم که؛ داشتم همینجوری مینوشتم!

رو به من برگشت و گفت: اون وقت چی مینوشتی!؟

بعد از صاف کردن مقنعه، خودم را روی صندلی های زیر آینه پرت کردم و نشستم. سرم را به دیوار تکیه دادم و با هیجانی که انگار قرار نبود تموم شه، گفتم: وای لیلا! دیروز کتابم که روی میز بود، صبح باز کردم یه نگاهی بهش بندازم، همون صفحه یه برگه کوچولو نوشته بود.

از ذوق و هیجان خندیدم که او با خنده گفت: چشمت روشن! حالا چی نوشته بود توش!؟

-you look pretty today!

اووو طولانی گفت و بعد از اینکه نشست کنارم؛ گفت: حالا تو دفترت چی مینوشتی!؟

چشم هایم را کمی ریز کردم و گفتم: مسخرم نکنیاااا!

چشمکی زد و گفت: حله بگو

دست هایم را در هم قفل کردم. نگاهم را به دفتر پرورشی که معلم اش درحال اینور و آنور رفتن بود، دوختم. با صدای آرومی گفتم: بیشتر اسمش بود. ولی خب همون جمله رو هم نوشتم. البته یه چندتا ریز هم...

حرفم را ادامه ندادم. لیلای بی طاقت پرسید: چندتا ریز چی!؟

آروم تر از قبل گفتم: چندتا ریز قوربون صدقه نوشتم:))

دستش را روی شانه ام انداخت و مرا سمت خودش کشید و گفت: حالا آب نشو خانم از این به بعد متاهل.

و به اذیت هایش خندید. با اعتراض "عهه لیلا" یی گفتم. معلم پرورشی انگار تازه وجود مارا احساس کرد که با صدای نسبتا بلند گفت: شما دوتا چرا اینجا نشستین!؟ بدویین تو حیاط ببینم!

-الهه حمزوی



الهه حمزویدستنویسداستان کوتاهقلم عشق
پـناه میبـرم به رویـا از شـر تمـام حقـایـق تـلـخ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید