دیروز مصاحبه ای از فروغ فرخزاد می خوندم،میگفت وقتی نوشتن رو متوقف میکنم همه چیز فرو میریزد...
من ملکه مکالمه های ساختگی ام،چون نمیتونم با آدم ها ارتباط برقرار کنم توی ذهنم باهاشون حرف میزنم،حرف هایی که دوست دارم رو از زبونشون می شنوم،ولی چون همه چیز ساختگیه هیچ وقت وارد مکالمه های واقعی نمی شم،مادرم میگه،کار راحتیه،خوب من میدونم اون حق داره ولی تا به حال سرکوب نشدی که بدونی یعنی چی،تا حالا احساست نادیده گرفته نشده،با یه پدر مریض که مشکل روحی داره،یه مادر سرکوب شده که نماد تصویر یک زنه،یک موجود سرکوب شده که حتما باید زیبا باشد،حرف گوش کن باشد،صدایش در نیاید تا یک زن خوب به حساب بیاید،تا زن بودنش را به معنای تمام به نمایش بگذارد
هیچ وقت مادرم را ندیدم که برای دل خودش چیزی بخرد،مادرم اصلا وجود نداشت،و خودش را وقف بچه ها کرده بود،مادرم اصلا زنده نبود،هر چیزی را برای ما میخواست،مادرم همیشه استراتژیش این بود که فلان کار را بکنی که آبرویت نرود،فلان رفتار را نکنی که مردم به تو ایراد نگیرد،این که همیشه جوری رفتار کنی که در چشم مردم بی نقص باشد،و اصلا چه اهمیتی دارد که به اصطلاح امروزی ها تو با خودت حال میکنی یا نه،این مردم اند که باید از تو خوششان بیاید،حتی وقتی تصمیم گرفتم به میل خودم محجبه شوم،مادرم میگفت میدانی مردم راجع به تو چه میگویند؟اصلا در صحبت های او هیچ من ی وجود نداشت.
بعد ها که آمدم دانشگاه دیدم چه قدر مردم با خودشان حال میکنند در حالی که در مسائل اولیه ام مانده بودم،در رفتار هایم آن اطاعت همیشگی وجود داشت،بال هایم را بریده بودند،و چشمانم طاقت دیدن را هم نداشت،نسل من با حرف های بلندشان،با جسارت تمام نشدنی شان،زندگی را زندگی کردند،و دنبال معانی رفتند که من های زیادی در آن وجود داشت.
فکر نکنم هرگز مادر خوبی شوم،زیرا حتی انسان بودن هم،وظیفه زیادی روی دوشم میگذارد،نمی خواهم به کودکم این حرف را بزنم،مردم چه می گویند؟شاید خدا هرگز نخواهد کودکی مثل من به زمین بیاید تا سرش با این واژه ها پر شود،شاید در رحم مادران آزاده،کودکانی برویند،سرشار از خوشی،پر از زندگی،آزاد...