ملانصرالدین و رنگرز
روزی ملانصرالدین به مغازه رنگرزی رفت و گفت می خواهم لباسهایم را برایم رنگ کنی اما نه رنگ زرد و نه سبز و نه قرمز و نه ابی باشد ورنگرز هم گفت پس برو و روزی بیا که نه شنبه باشد نه یکشنبه نه دوشنبه و نه سه شنبه ونه چهارشنبه و حتی نه پنجشنبه و نه جمعه .
ماجرا،ماجرای جالبی است ملانصرالدین همیشه خالق چیزهایی است که بس شفاف و روشن و عادیست به غیر عادی می زند.ملای یظریف نگر و درشت عمل
جالبی این قصه که شاید به نظر خنک و بی معنی بیاید و یک ، یکه به دوی معمول و روزمره از کم خردی فردی که همیشه سازش ناکوک است و وجدانش تمامیت خواه.
شاید حق داشته باشد از میان چهار رنگ که خودشان به تنهایی دنیایی طیف با خود دارند و ترکیبشان هم عالمی بی انتها رنگ خلق میکنند و در نهایت همه به سیاهی و سفیدی میل می کنند،انتخابی نداشته باشد.پس حرف حساب این بشر چیست؟
کمی که فکرکردم باز هم در این داستان به قرار دادی بودن و نسبی بودن چیزها رسیدم.
از میان چهار رنگ اصلی ،پر جلوه ترین یا محزون ترین و حتی چرکینترین رنگها بوجود می اید،اما در میان هفت روز هفته چه؟!
آیا زمانی نیست که ترکیبی از روزها و شبهای هفته باشد
ترکیبی متفاوت و جدید از هفته باشد! صفر یا صد هفته باشد و یا جلوه و انرژی متفاوتی از روزهای هفته باشد،از هشتمین روزی که هفت روزش به ماه و خورشید وابسته نباشد.خورشیدش در طولانی ترین حالش نباشد و ماهش در کاملترین حالتش؟! از چهار فصل نباشد و در همان فصلها باشد .روزی که از آبستنی هفته متولد شده باشد،طعمی متفاوت داشته باشد ،روزی باشد که نه آبی باشد و نه قرمز باشد و نه زرد باشد و نه سبز اما گرم باشد و درخشان
اصلا برای کسی که روزهایش همه به سان شب ماه گرفتگی تیره و تار است چه فرقی میکند که براندامش چه ترکیبی از رنگها را سوار کند و در مقابل شادمانی که شبش ظهر درخشان تیر ماه است چه فرق می کند که از ترکیب طلایی بدرخشد یا شکوه مشکی را داشته باشد.
نه هر چه کنم نمیتوانم بین سیاهی و دلمردگی و طلایی و عاشقانگی یک حکم را صادر کنم
ته خط را نمیتوان با آغاز خط برابر دانست ،در آغاز ترکیبها زیباست و در پایان ترکیبها تمام.
اصلا من اگر بخواهم روزهای هفته را ترکیب کنم چه خواهم داشت؟
من شاید هفته ام بر سه دسته تقسیم شود.روزی که پر انرژی و خوشحالم ،روزی که کم انرژی و بد حالم ،روزی که سعی میکنم بر منطقم سوار باشم و برنامه هایم را تیک بزنم.
هر هفته ام فرم گرفته از این احوالات است،اگر بخواهم برای هرکدامشان اسمی بگذارم میشود
روز دل ، روز ذهن ، روز عقل
پس هفتهمن سه روز شد ،چرا روز؟ چرا شب نه و یا شاید عصر؟!
اول بگذار حالم را آغاز و پایان و جداسازی وترکیب کنم ،روز را میگذارم “وقتی بیدار هستم” اما این خیلی طولانی شد میگذارم قرار
پس من قراری دارم که از سه حال تشکیل شده است و دیگر شنبه و یکشنبه ای معنا ندارد.
پس هر حال من از حال دلم قوام میگیرد وقتی بیدار میشوم و به کارهایم می اندیشم ،اگر اندیشیدم و شاد شدم در حال دل هستم و اگراندیشیدم و افسرده شدم در حال ذهن و اگر اندیشیدم و مصمم شدم در حال عقل هستم
خیلی جالب شد نه؟
پس من برای تقویم روزهایم به دنبال شنبه ها و یکشنبه ها نیستم من به قرار تازه ام هنگامی که از عالم خواب چشم باز میکنم چه سحرگاهان باشد یا شامگاهان حال من شروع میشود و عوض اینکه به تقویم نگاه بیندازم به احوال دلم نگاه میکنم آن به من میگوید حال اکنون دلت بر چه قرار است.
چرا همه چیز را باید قراردادهای قدیمی زنجیرمان کند ،شاید با این قرار خودساخته حالم بهتر شود و از احساس گناه اشفتگی کارهایم خبری نباشد.
شاید با این قرارداد نوین ، زندگیم درخشیدن گرفت کسی چه میداند
شاید من در یک روز قرارداد کهن ،یک هفته از قرار داد خودمرا زندگی کنم.
شاید شادیهایم خالصتر و امور کارهایم به سامانتر شود
دیگر از اختلاط ساعت و احوال بشود برآیندی دوستانه تر حاصل شود.
شما چطور میتوانید با روزها و شبها کنار بیایید.
اگر از این نوشته لذت بردید حستان را با لمس ? نشان دهید