آشنایی با دلبرِ تو دل برو(جلد ۱)
از همین اول بگویم که کتاب ما تمامش میکنیم، خودش را در دلم جا کرد و حالا حالاها از دلم نمیرود. مگر میشود نوشتهی کالین هوور را فراموش کنی؟ مگر میشود، لیلی را فراموش کنی؟ حتما خیلیها دربارهاش نوشتند و آب و تابش را زیاد کردن ولی من خیلی روال و معمولی در دلش میروم و دل و رودهاش را بیرون میریزم. بدون خون و خونریزی. اول بدن کتاب را میشکافم و بدون بیهوشی، سراغ قلبش میروم و بیرونش میآورم؛ خیلی راحت است مگر نه؟
جراحِ قابل
حالا قبل از اینکه نخ و سوزن را بردارم و دل و رودهاش را ببندم، یک کلام با این لیلی آشنایت میکنم. لیلی که در نوجوانی با اطلس زیبا و چشم آبی، آشنا شد. پسری که در خانهای دیگر زندگی میکرد و هیچ خبر از دختر قصه نداشت. نمیدانست این لیلی گاهی اوقات میتواند دلبر شود همانند نویسنده. اطلس هم گاهی اوقات میتوانست جذابیت مردانهاش را نشان دهد و فکرش را درگیر لیلی کند. اما همه چیز به اینجا ختم نمیشود. اینجا لیلی، با مشکلی در خانواده دست و پنجه نرم میکرد. حالا این مشکل چی بود؟
نخ اول را کوک زدم
اینجا میشود بخش لیلی و مشکلاش. پدری که مادرش را میزند. لیلی که هیچ عشقی نمیدید و مدام از پدرش عصبانی میشد و اما کاری نمیتوانست کند. کالین هوور فهمیده بود چه کند و دستش را روی چه بگذارد. مشکلات خانوادگی چیزیست که هر کسی به نوبهی خودش میتواند داشته باشد؛ حالا کسی بیشتر و کسی دیگر هم کمتر. اینجا نقطهی عطف اولیه داستان بود و نخ اول کوک زده شد.
"تو خونهای نیستم که یه نمونه کامل از رفتار مرد با زنی که دوستش داره جلو چشمم باشه، برای همین تا موضوع روابط و آدمای دیگه پیش میآد، همیشه بیاعتمادی بیش از حدی رو درون خودم نگه میدارم."
نخ دوم به سختی گذشت
بعد از آشنایی لیلی و اطلس، فاصلهای اتفاق میافتد که تمام ذهنات را درگیر میکند. لیلی بزرگتر میشود و مشکلاتش بیشتر. انتخابهایش بیشتر. نخ دوم وقتی کوک زده میشود که با رایل آشنا میشود و تمام معادلات ذهنیاش را به هم میریزد. مگر میشود با رایل جذاب آشنا نشد؟ مگر میشود با یک نگاه خواستن را در نگاهش نبینی؟ حالا لیلی مانده بود و تمام ذهنی که به شدت درگیر بود و نمیشد این نخ دوم را کوک زد نقطهی عطف دوم بود که واقعا حیرت انگیز است. جایی که گاهی سخت میشود این انتخاب گریبانگیر. درست مثل این دیالوگ کتاب:
"بعضی وقتا به خودت میآی، میبینی یه موج از راه رسیده، تو رو با خودش برده و هرگز برنمیگردونه. "
لیلی در نخ سوم بیدار شد
بخشی از داستان که گذشت با خودت میگویی، واقعا باید این اتفاق بیفتد؟ واقعا کالین هوور این را میخواست؟ دیگر چه میشود کرد. اصلا این کتاب، بدجور آشنایی زدایی جالبی با زندگیها کرد. انگار این لیلی بارها تکرار شد و بارها با انتخابهایش خوددرگیری داشت. مدام به عقب نگاه کرد و جلوی پایش را ندید. مدام سرش زمین خورد و باز بلند شد. چه جانی داشت این لیلی. چهقدر سخت کوک خورد این نخ سومی که باید زده میشد. باید این دل و روده بسته میشد و قلب سر جای خودش قرار میگرفت. باید این جراحی جایی پایان مییافت دگر نه؟
بیداری بعد ار بیهوشی
در این بین، که لیلی داستانش را بازگو میکرد، با آن اول شخص مفرد، همه چیز به هم میریزد و باز میپیوندد. همه چیز به هم ملحق میشود و باز از هم میگسست. این خاصیت یک زندگیست که گاهی سقوط کنی و گاهی سرت را بالا بگیری و پیش بروی. حالا که به انتها رسیدیم، دوست دارم به این دیالوگی از کتاب ما تمامش میکنیم، فکر کنی و بهم بگی نظرت دربارهاش چیه؟ :) با اینکه این پایان کتاب نیست و باید برای جلد دوم آشنایی برسیم، اما به هر حال تا اینجا با لیلی آشنا شدیم و بیشتر از این از کتاب نمیگویم و میگذارم که خودت بخوانی و لذت ببری.
"هر کسی لیاقت فرصت دوباره رو داره. خصوصا کسایی که مهمترین آدمای زندگیت باشن."
به نظرت هر کسی لیاقت فرصت دوباره رو داره؟ :)❤️?
|•نوشتهی الهامحبیبی•|