من میلکان را دوست داشتم، دارم و خواهم داشت.
انگار که وقتی به کتابی از میلکان میرسم، دست و دلم برای خوندن کتابهایش پر میزند. اول که با نام کتاب مواجه شدم، "ما دروغگو بودیم"؛ یک روندی هیجانی انتظار داشتم اما نویسنده مرا آچمز کرد. امیلی لاکهارت با این کتاب، خودش را در دلم جا باز کرد.
آچمزی دیگر.
حالا که آچمز شدم، از کیدی یا گت یا مرین و جانی نمیگویم. از نوهی نوجوان سینکلر که دچار میگرن مزمن شده، هیچ نمیگویم. نمیخواهم از هیچ کدامشان بگویم. میخواهم از روند داستانی امیلی لاکهارت بگویم، اشکالی دارد؟ میخواهم از کلماتی که در دست گرفت و داستان را سراند، بگویم. من از امیلی میگویم.
من از امیلی لاکهارت میگویم.
کتابی کم حجم...به نظر این کلمات برای امیلی زیاد دست پایین باشد. بهتر است شروع بهتری را برای این بخش انتخاب کنم. مثلا، اولین کتابی که از امیلی میخوانم، کتاب ما دروغگو بودیم، بود! اوف، اینم جالب نشد. اوممم فکر کنم باید از اول انجامش بدم.
چهطوری امیلی رو معرفی کنم؟
فکر کنم از دیوانگیاش بگویم بهتر است. آری، خودش است. امیلی لاکهارت، دیوانه بود و تو را نیز دیوانه میکند. اولش با دید منفی رو به رو شدم و میخواستم کتاب، "ما دروغگو بودیم" را زمین بگذارم و بروم بیرون قدم بزنم ولی نتوانستم. میخواستم، فیلم دلخواهم را ببینم ولی نتوانستم. من به خودم، با امیلی عهد بستم که کتاب را تا آخر بخوانم. حالا که این اعترافم را کردم، بگذارید حرفی خودمانی بزنم. این کتاب را باید بار دیگر بخوانم. به خدا که راست میگویم. این کتاب برای بار اول زیاد آشنا نیست. این کتاب باید چند بار خوانده شود تا راز نهفته در کلماتش، بیرون بریزد و دست بردارد از قائم موشک بازیاش! امیلی هارت اینجوری هستش. من امیلی را اینگونه معرفی میکنم.
"من در مورد سرنوشت حرف نمیزنم. به تقدیر یا نیمهی گمشده یا ماورالطبیعه یا چیزهایی از این دست اعتقاد ندارم. فقط منظورم این است که همدیگر را درک میکردیم. از هر جهت."
همه، لکهای در صفحه میگذارند.
از اولِ ما دروغگو بودیم گفتم و حالا میخواهم از اواسطش بگویم. میخواهم لکهی هر صفحه را با دست پاک کنم ولی نمیشود. میخواهم با آب پاکش کنم که بدتر میشود. این چه لکهای ست که هر صفحه از کتاب وجود دارد؟ آنقدر این لکه سخت پاک میشود که مدام میخواهم زمین بگذارم کتاب را. کیدی، مرین، جانی، گیت؛ همگی عجیباند. این نوجوانان پانزده ساله، که غرق در خانهای مجلل هستند، همگی دلمشغول خودشان را دارند. این چهار نفر در جزیرهی بچوورد، زندگی میکنند و همگی دروغ میگویند! هیچ واقعیتی در این کتاب وجود نداشت. این لکهای که هر کدام بر صفحه میگذارند، پاک نشدنیست. باور کنید راست میگویم. یکی دیوانه است و دیگری عاشق. یکی بیمار است و دیگری در فکر شرکت در ماراتونیست. یکی خاطراتش را دست داده و میخواهد خاطراتش باز گردد و دیگری سعی در مخفی کاری.
"بار دیگر مهرهها را میچیند. ادامه میدهد:
_از ایدهی یه پند حکمت آمیز خوشم میآد. فکر میکنم نقل قول الهام بخش میتونه توی شرایط سخت به آدم روحیه بده.
گت میپرسد:
_مثل چی؟
مریم مکث میکند. میگوید:
_کمی مهربونتر از چیزی باش که باید باشی.
با شنیدنش همهی ما ساکت میشویم. مخالفت کردن به نظر غیر ممکن میرسد."
اگر من شهروند این جزیره بودم، خودم را دار می زدم.
امیلی لاکهارت در ابتدای کتاب گفت که،
همین یک جمله را که کنار کیدی، جانی، مرین و گت بگذارید میفهمید که انگار سینکلر بودن چندان جالب هم نیست. اگر من شهروند این جزیره بودم، خودم را دار میزدم. بفرما، خود امیلی لاکهارت نمیخواست از سینکلرها باشد بعد اگر من شهروند این جزیره در آمریکا بودم، انتظاری به غیر از خودکشی داشتید؟ البته فکر کنم یک مقدار کم باشد، شما چه فکر میکنید؟ خودکشی؟!
از وقتی با سینکلرها آشنا شدم، انگار آدمها را شناختم. انگار میدانم چه بر ذهنشان میگذرد. فکر میکردم سخت باشد و غیر قابل باور ولی باور کردم. انگار راست میگفت.
"_عشق.
_یه رابطهی تابستونی. پسره رو ول کن.
_نه.
_عشق موندگار نیست، کیدی. اینو میدونی.
_نمیدونم.
_باشه پس باورم کن، موندگار نیست.
گفتم:
_ما، تو و بابا نیستیم. نیستیم.
مامان دست به سینه شد:
_بزرگ شو، کیدی. دنیا رو اونطوری که هست ببین نه اونطور که آرزو داری باشه."
در آخر دروغ گفتم، به همهی شماها.
حالا که به پایان داستان نزدیک میشوم، میخواهم تمام شود و نشود. همینقدر پر از تناقضم. وقتی داشتم تکههای از کتاب ما دروغگو بودیم را که میخواستم بنویسیم را میخواندم و مینوشتم، فهمیدم که امیلی لاکهارت عجیب زیرک بود. این زن انگار واقعا آچمزم کرده بود. چه پایانی. حالا که به انتهای کتاب رسیدم میگویم، در آخر دروغ گفتم؛ به همهی شماها. :)