Elham Habibi
Elham Habibi
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

شاید قلبت به درد بیاد?

خاطرات یک آدم‌کش :)
خاطرات یک آدم‌کش :)


چه چیز این کتاب جذبم کرد؟
نگاه اول، اسم کتاب بود. "خاطرات یک آدم‌کش"؛ به نظر جالب می‌اومد و من از فضای معمایی داستان خوشم اومد که بدجور با اسم کتاب همزادپنداری کرده بود. وقتی یک اسم بتواند این‌قدر جذبت کند، صد البته می‌تواند یک کتاب با کشش جالب و مطلوبی نیز در انتظارت باشد.

قاتل کیست؟
نقش اصلی داستان یک پیرمرد ۷۰ ساله به نام کیم بیونگ سو دامپزشک است که شعرها را دوست دارد. کسی که سال‌ها دستش به خون آلوده شده و حالا تنش و ذهنش پیرتر از وقتی‌ست که بتواند کسی را بکُشد. حالا در خانه‌ای همراه با دخترش کیم اونهی زندگی می‌کند و خاطراتش را می‌نویسد. خاطراتی که به ظاهر کسل کننده اما درواقع باطنی مخوف درونش نهفته است. حالا این باطن مخوف می‌تواند کمی ملموس‌تر باشد و چیزی شبیه به پیرمردی که بیماری دارد. حالا از این پیرمرد یک دیالوگ جالب خوندم که خواندنش خالی از لطف نیست.

"حس آدم به شعرایی که هیچکس نمی‌خوندشون، با حس آدم به قتلایی که هیچکس ازشون خبردار نمی‌شه، خیلی فرق نداره"

بیماری که درگیرش بود.
این همان نقطه‌ی عطف داستان است که باعث همراهی تو می‌شد. باعث می‌شود چشمانت روی کلمات باشد و نگاهت به صفحات. این نقطه‌ی عطف همان بیماری آلزایمر‌ی است که کیم بیونگ سو دچارش شده و حالا همه‌ی گذشته‌اش را روبه‌رویش می‌بیند و آینده‌اش را گرفتار می‌کند. چیزی که باعث شد دیگر دست به قتل نزند و به جایش برای حفظ از جان دخترش، خاطراتش را بنویسد. حالا او با پارک جو تائه تصادف کرده بود و از جیپ پارک جو تائه، خون می‌چکد. و این می‌شود دلیلی برای این‌که به او مضنون شود که او نیز قاتل است. اما این بیماری آلزایمر باعث شد تا حتی یادش نیاید چه کار می‌خواهد بکند و فضای داستان به سمتی برود که باید. دیالوگی که پر از حس بود و غمی که توی کتاب داشت را کمی ظاهر کرد و این همان کاری‌ست که ژانر کمدی سیاه انجام می‌دهد؛ دست روی واقعیت‌هایی می‌گذارد که کمتر کسی به سمتش می‌رود و وارد قسمت تاریک ماجرا می‌شود. دیالوگی سرشار از حس داخل کتاب بود وقتی گفت:

"می‌گن آلزایمری‌ها هنوز حس و عاطفه دارن. من هنوز حس و عاطفه دارم. من هنوز حس و عاطفه دارم. من هنوز حس و عاطفه دارم. همه‌ی روز به همین جمله فکر می‌کنم."

فضایی متفاوت
فضای کلی داستان هرچند که درباره خاطرات است اما با وجود آلزایمر کیم بیونگ سو، فضای داستان کمی ملتفت‌تر می‌شود و دستت زیر ساتور کیم بیونگ می‌ماند. دستی که خاطرات را می‌نوشت و دستی دیگر که به قتل آغشته می‌شد. حالا تو با افکار کسی که آلزایمر دارد درگیر می‌شوی و حسی به تو می‌دهد، چیزی بود که درون‌‌ات جای می‌گیرد و تا مدتی درگیرت می‌کند. حسی که باعث شد تا تو تا آخر داستان همراه شوی. چیزی که واقعا جالب بود، شوک‌هایی بود که در طول داستان، نویسنده به وجود می‌آورد. نه خیلی دیر بود که از دهن بیفتد نه خیلی زود که بی‌مزه شود. کاملا به جا و در جای درستی بود. چیزی که در اوج بود و باعث ادامه‌ی روند داستان شد، به نظرت چی بود؟ شخصیت؟ حس و حال؟ طرح کلی داستان؟ خب جوابش می‌تواند در قسمت بعدی باشد که می‌گویم ؛)

اوج داستان کجا بود؟
داستان از جایی به اوج خودش رسید که آلزایمر بودن کیم بیونگ سو، شد یک معضل که حالا با شخصی بودی که همه چیز فراموشش می‌شد و مدام باید به دفترچه خاطراتش نگاه می‌کرد تا یادش بیاید چه کار می‌خواهد بکند. گاهی این خاطرات، به گذشته می‌رفت و با شخصیت کیم بیونگ سو بیشتر آشنا می‌شدی اما خاطرات حال، چیزی نبود که به خاطرش بیاید. حالا داستان وقتی ورق می‌خورد، که خود این فراموشی می‌شود راهی برای پنهان کردن گره‌های اصلی داستان. راهی می‌شود که با این بیماری آلزایمر، تمام گره‌ها را به وجود آورد و باز گره‌ها را حل کند. چیز عجیبی بود که واقعا حیرت انگیز بود. با این‌که دیالوگ‌های زیبا و بااحساس زیاد داشت اما در آخر به این جمله اکتفا می‌کنم و تو را با حسی قابل لمس تنها می‌گذارم.

"نمی‌شه به کسی که تمام خاطراتش رو از دست داده، گفت انسان.
" زمان حال فقط نقطه‌ی اتصال گذشته به آینده‌اس و به تنهایی بی‌معنیه. فرق آدمی با آلزایمر پیشرفته و یک حیوان چیه؟ هیچ"

~•نوشته‌ی الهام‌حبیبی •~

معرفی کتابنویسندگیمعماییادبیات داستانیآلزایمر
می‌نویسم تا روحم آرام گیرد☁️? عضو اختصاصی انجمن کافه تک رمان✏️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید