
سرشار از احساس، دلتنگی و تهیگی
داستان خانوادهای با سه پسر و یک دختر است که در چهار بخش از زبان سه فرزند و یک کنیز بیان میشود. روایت داستان از بنجی که پسری لال است و عقبمانده بیان میشود. پسری که هیچ حرفی نمیزند اما به شدت به کدی، تنها خواهرش علاقه دارد. بهطوری که مدام این حس دلتنگی و غم تا انتهای داستان گریبان بنجی را گرفته است.
خاک دلتنگی
روایت این بخش از خشم و هیاهو طوری بود که واقعن احساس میشد که راوی، یک بچهی ۱۳ ساله است. چون تمامن دیالوگ و کوتاه کوتاه بود و خبری از توصیفات آنچنانی نداشت و تنها میتوان دلتنگی را روی خاک کاشت و آن را در مشت قلب گرفت. پسری که قبلن اسمش موری بود و به خاطر تغییر سرنوشتش، اسمش را به بنجامین تغییر میدهند. در این بخش، متنی گفته شد که بسیار زیبا بود که میتوان اندوهِ متن را درک کرد:
«خودمان را میشنیدیم. تاریکی را میشنیدیم. تاریکی رفت و به ما نگاه کرد.»
بویی از احساس بلند میشود
کنتین، کسی که میتوانم یکی از شخصیتهای تاثیرگذار رمان را بیان کنم. کنتین، پسری ساده و مهربان است که انگار بوی احساس میدهد. انگار احساس را از او ساختند. متن داستان در این بخش، به کلی متحول میشود و به سطح بالایی از روایت میرسد. و این به خاطر شخصیت کنتین بود. به کلی میتوان در این بخش، از توصیفات حیرتانگیز و زیرکانه حظ برد. آنقدر این توصیفات دقیق بود که اینبار، غم را با توصیفات بیان کرد. مثل دو تا متن که در ادامه میآورم:
«وقتی اولین بار به مشرق آمدم مرتب فکر میکردم آدم باید یادش باشد که به آنها رنگی فکر بکند نه کاکا سیاه. و اگر اینطور اتفاق نیفتاده بود که مرا قاطی بسیاری از آنها کند، وقت و زحمت زیادی را تلف میکردم تا یاد بگیرم بهترین راه روبه شدن با مردم سیاه یا سفید آن طور است آدم همان طور قبولشان کنند که خیال میکنند هستند، بعد رهایشان کنند.»
یا این بخش که به جای گفتن خوردن پشه توسط ماهی، آن را با نهایت زیرکی و ظرافت تمام بیان میکند.
«ماهی قزابآلا با یک چرخ تند، پشهای را با ظرافت به زیر آب کشید. بت ظرافت غولآسایی که پسته را از زمین بردارد. گرداب محوشونده در جهت جریان رانده شد و من دوباره پیکان را دیدم که بینیاش میان جریان بود.»
احساسی از سیاهی در نگاهش
شخص دیگری که میتوان از خصومت و بدجنسی از او یاد کرد، جیسون است. کسی که با دختر کدی، خصومت دارد و مدام کدی و دخترش را زیر نظر دارد. و گهگاهی خواهر ۱۷ سالهاش را زیر بار کتک میگیرد. کدی که قبل از ازدواج با کس دیگری بوده و این خشم جیسون را دربر داشته است. جریانی در پیش است که با خواندن کتاب متوجه میشوید. چون گره اصلی کتاب در این بخش است، من از گفتن آن خودداری میکنم.
انتهای تهیگی
در بخش انتهایی به دیلسی میرسیم که پیرزنی است که مدام در پی آرامش است و خبری از زیورآلات خانوادگی در ذهنش نیست. این بخش از داستان، به سمت دانای کل میروند چون وقتی حرف از جیسون میزند، به سراغ جیسون میرود.
اندوهبار اگر کتاب بود
کتابی که با تعدد شخصیت، دل خواننده را نمیزند چون فاکنر برای هر شخصیت، لحن خاصی را در نظر گرفته و متن را متناسب را آنان بیان کرده است. این ویژگی شگفتانگیز اوست که میتوان با کتابش زندگی کرد و با غم بنجی، بزرگ شد. غمی که کدی هر بار آن را بازگو میگند و هر بار بیشتر از قبل به فکر بنجی است. و کدی که در مشکلات غوطهور میشود اما بنجی را از یاد نمیبرد. این دو، درهم گره خوردند و با هم عجین شدهاند. به گمانم میشود در میانِ اندوهبار شخصیتها به زندگی پرداخت.
| نوشتهی الهام حبیبی