نوشتههای روی تَن؛
نوشتههای روی تن، کتابی روانشناختی و تخیلی و اول شخص از زبان شخصیتی که تا آخر داستان، نه نام مشخص میشود نه جنسیتش! و این آغاز متفاوت بودنش بود. نوشتههای روی تن، از همین ابتدا، متفاوت بودنش را روشن کرد و خواننده را درگیر خودش کرد. شخصیتی نامعلوم که هیچ یک غیر عمد نبود!
هنجارشکنی؛
بهراستی که ندانستن شخصیت و هویت، برای نوشتههای روی تن، نباید مهم باشد؛ چون این رمان، با دیدی غیر جنسیتی و بهگونهای هنجارشکن، وارد شد و خواننده را در گیرودار داستان، لِه کرد. راوی که با همه بوده و حالا عشقی در تنش رشد کرده که همهی او را در خودش مدفون کرده.
عشقی که راوی داستان از آن حرف میزند، به ظاهر ساده است اما به گونهای پیش میرود که پیچیدگی در کل داستان هویدا میشود. راوی داستان، عاشقپیشهی لوییسی میشود که در زندگی اِلگین، هست. یک علامت سوال که آیا این اسمش عشق است؟ آیا میشود این واقعی باشد؟
چرا معيار اندازهگیری عشق، فقدان است؟
درابتدای کتاب، این سوال ذهن خواننده درگیر میکند. سوالی که تا آخر کتاب، هیچوقت بهطور مستقیم جوابش مشخص نشد و باید درطول داستان آن را کشف کنی و برداشت خودت را داشته باشی!چیزی که جنت وینترسن، بهخوبی ازپس آن برآمد و آن را پیش گرفت.
روایتگریاش؛
روایت غیر خطی و متلاطم داستان، بهقدری جالب میشود که تمام داستان را در خودش حل میکند. روایتی به ظاهر ساده اما مملو از جمعیتِ یک آدم!
یکی دیگر از ویژگیهای جالب نوشتههای روی تن، آن است که، از توصیفات بهجا و کمی دور از ذهن استفاده شد که روایت را روانتر و شاعرانگیاش را بیشتر کرد. کتابی که در سال ۱۹۹۲ به چاپ رسید و جز کتابهای پرفروش شد، باید اینقدر متفاوت باشد.
کمکم که با داستان پیش میروی، همه چیز مبهم میشود! حالا لوییس، به بیماری سرطان خون دچار میشود و حالا راوی از او دور میشود. اما این دورشدن، به معنی فراموشی نیست؛ بلکه بیشترشدنِ عشق است. حالا تمام فکر و ذکرش شده بود لوییسِ بیمار.
یکی از بهترین توصیفاتی که گفت را اینجا میآورم؛
"چشمانم را بستم و توی خیال سفر کردم به ستون فقراتش؛ جادهی سنگفرششدهای من را به درهای نمناک و بعد به گودالی عمیق رساند تا تویش غرق شوم. به جز مکانهای کشفشدهی بدن عشقت چه مکانهایی توی دنیا وجود دارد؟"
صفحهی ۹۸
نکتهی پایانی؛
این کتاب را باید به دقت بخوانی و از یک "واو" به راحتی نگذری! تمامش نکته دارد. اما از ابهامی که درونش زندگی میکند را نمیشود نادیده گرفت و آن را پیدا کرد. نمیشود پیدا کرد چون باید ابهام داشته باشد. باید این روند حتا به انتهای داستان برسد و پایانی باشد که هرکسی خودش برداشت خودش را دارد.
☘️💙
چند تا بهترینها در متن؛
"اوضاع عوض شده بود؟ عجب حرف مزخرفی! من اوضاع را عوض کرده بودن؛ اوضاع که خودبهخود، عوض نمیشود. آدمها اوضاع را عوض میکنند. آدمها قربانی تغییرند، نه قربانی اوضاع."
صفحهی ۶۶
"ازدواج، ضعیفترین سلاح است برای مبارزه به هواوهوس. مانند این است که با تفنگی به جنگ اژدها بروی."
صفحهی۹۳ و ۹۴
"ازدستدادن کسیکه دوستش داری زندگیات را تا ابد تغییر میدهد. فراموشش نمیکنی، چون پای آدمی وسط است که دوستش داشتهای. کمکم دیگر رنج نمیکشی، ادمهای تازهای وارد زندگیات میشوند، اما جای خالی آن آدم هرگز پرنمیشود."
صفحهی ۱۷۵
•|نوشتهی الهامحبیبی|•