ویرگول
ورودثبت نام
Elham Habibi
Elham Habibiمی‌نویسم تا روحم آرام گیرد☁️🦋 عضو همسفران مدرسه‌ی نویسندگی شاهین کلانتری
Elham Habibi
Elham Habibi
خواندن ۲ دقیقه·۸ ماه پیش

وقتی قمار، بازی می‌کند

:)
:)

مضمونی با داستایفسکی
داستان قماربازی است که از پولینا پول گرفته تا برایش قمار کند. مدام می‌بازد و می‌برد. پول اندکی که برایش ماند را می‌دهد به پولینا. اما او قبول نمی‌کند. قمارباز که همان معلم سرخانه به نام الکسی است، همیشه می‌گوید وقتی برای خودش کار کند، می‌برد.

الکسی با اشتباهش که با مردی آلمانی بحث کرده بود، باعث شد تا ژنرال که صاحب‌خانه بود، او را اخراج کند. او قمار می‌کرد و سعی بر این داشت تا پول را به پولینا بدهد. حالا علاقه‌ای یک‌طرفه بین الکسی شکل گرفته بود که پولینا آن را قبول نداشت. در یادداشت‌هایش از احساسش به پولینا می‌گفت. این حس همیشه در سینه‌اش بود.

حسی پشت پنجره
وقتی داستایفسکی می‌خواهد حسی را بیان کند، به دام کلیشه نمی‌افتد و آه و ناله‌های عاشقان را نمی‌کند. این وجه از داستایفسکی به گونه‌ای‌ست که می‌توان او را تحسین کرد. این‌گونه بیان از داستایفسکی را می‌توان در کتاب «شب‌های روشن» هم دید. انگار این احساس از پشت پنجره خودش را به صورت محوی نشان می‌دهد. نه آن‌قدر واضح نه آن‌قدر تار. به طوری می‌توان گفت، حس‌ها در لابه‌لای متن چفت می‌شوند.

«به یاد دارم مرا با توجه خاصی تماشا می‌کرد. لابد همه‌ی احساس‌های نامعقول و بی‌معنی من در آن لحظه در چهره‌ام نمایان بود.»

روایتی ملتهب
روایت و قلمی که داستایفسکی دارد، به گونه‌ای‌ست که می‌توان آن را به دور از توصیفات زیادی و حتا جزئیات توی چشم‌زن دانست. روایتی ملتهب که می‌تواند تو را درگیر این نوع روایتش کند. اینکه همه چیز را در لفافه و سرراست نمی‌گفت. اما نمی‌توان گفت که آن را پیچیده بیان می‌کرد. فقط نگاه داستایفسکی این بود که روایت را در مشتش بگیرد و بنویسد. نه آن‌قدر رو بازی کند که خواننده خسته شود نه آن‌قدر به پهلو بزند که گرفتاری ایجاد کند.

زندگی کبود
شاید می‌دانید که قمارباز زندگی خود نویسنده است اما نمی‌خواستم در ابتدا این نکته را گوشزد کنم. زندگی‌نامه‌ای داستانی که حتا می‌توان گفت که درد داشت اما این درد در پوسته‌ی زیرین داستان مخفی شده بود. اینکه سعی‌ بکند تا پولی ببرد و خودش را در قمار و چرخ بخت خفه کند، دردی دارد که شاید در ابتدا زیاد متوجه آن نشویم. اما وقتی به انتها می‌رسد انگار این درد به سمت کبودی می‌رود و تازه خودش را نشان می‌دهد. همین‌که داستایفسکی طوری نوشت که انگار یک درد ساده است. دردی که همراه با احساس الکسی بود و در نطفه خفه شد. احساسی که نمی‌شد نادیده گرفت.

«کافی‌ است ‌یک‌بار در زندگی محتاط باشم، صبور باشم... و همین کافی‌ است. کافی است یک‌بار محکم باشم.»

|الهام حبیبی|

قماربازسروش حبیبینشر چشمهمعرفی کتابفئودور داستایوفسکی
۶
۰
Elham Habibi
Elham Habibi
می‌نویسم تا روحم آرام گیرد☁️🦋 عضو همسفران مدرسه‌ی نویسندگی شاهین کلانتری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید