
فرم یا محتوا؟
به نظرتان کدام مهم است؟
در رمان شازده احتجاب، فرم جدیدی از نوشتن را پیش گرفت. به گونهای که میشد گفت فرم با متن عجین بود. گلشیری، شازدهای وارد داستان کرد که عاشق فخرالنسا شده بود اما نمیشد به او رسید. تا جاییکه فخری، خدمتکار شازده میشد، شخصیت اصلی و فخرالنسا در گوشهای میماند. گاهی هم فخرالنسا نقش اول میشد. اما هر کاری کنیم باز هم شازده شخصیت اصلی بود.
قالب گلشیری
قالبی که گلشیری شکل داده بود، به گونهای بود که غیر خطی بودن روایت با قالب همپوشانی داشت. شازدهای که گاهی اول شخص داستان میشد و روایت را میگفت و در همین حین، فخری کلام را از شازده میگرفت و از زبان خودش یعنی سوم شخص بیان میکرد. این روایت چرخشی بود و گاهی شازده را به سوم شخص بدل میکرد. در تمام این چرخشهای کلامی، هیچ دستاندازی نبود و روایت خیلی روان بود.
فرم به خواستگاری محتوا رفت؟
به اینجای کار که رسیدیم میتوان گفت که محتوا هم باعث شکلگیری قالب شد تا به خوبی قالب را در خودش جای دهد. آنقدری این قالب با محتوا در یک راستا بودند که نمیتوان هیچکدام را از هم جدا کرد. فرقی هم نمیکند چه کسی به خواستگاری رفت چون هر دو مال هم هستند.
«گفتم: چرا نمیشود؟
گفت: آخر سرده، پشتم یخ کرد.
گفتم: با این همه گوشت از چی میترسی؟ بخند دختر بلند اگر فخرالنسا گفت: «چرا میخندی؟» بگو شازده گفت. نترس، بگو اما یادت نرود باید برایم بگویی که وقتی برای خانم تعریف میکنی چشمهاش، دستهاش حتی لبهاش چطور میشود.
فخرالنساء گفته بود: «تو خوبی فخری جان.» و لبخند زده بود و دستهایش را کرده بود توی جیبهای پالتو. چشمهایش پشت شیشههای عینک بوده، پلک نمیزده فخری جلو رویش زانو میزند و میگوید: «خانم به خدا من...» میگوید: «میدانم، تو خوبی.» و موهای فخری را از روی پیشانیاش عقب میزند».
جایی که گفته، «فخرالنسا گفته بود»، سوم شخص میشود و در ذهن فخرالنسا قرار میگیرد و داستان را ادامه میدهد. در صورتیکه در پاراگراف اول، از زبان شازده گفته شد.
گلشیری، خلاقیت را شوهر داد
مضمون اصلی داستان بر محوریت شازده بود که میخواست با فخرالنسا ازدواج کند. در همین راستا، شازده، از گذشتهاش میگوید. از مادرش و از پدربزرگش. میفهمیم که با این روند غیر خطی، فرم داستان، در دل محتوا قرار گرفته است.
در هر صورت نمیتوان با یک فرم جدید و مضمونی تکراری و پیشپاافتاده، داستانی را شکل داد. در واقع این دو مکمل هم هستند. یک مضمون جدید، فرم جدیدی میطلبد.
«پدربزرگ گفت: همین؟
پدر گفت: من که به پشت سر نگاه نکردم اما به گمانم پشت سرمان فقط دستهای بریده به جا مانده است شاید هم چوب و چماقها هنوز توی مچشان بود پدربزرگ باز سرفه کرده بود:
-خوب که حالا پشیمانی؟
به خسرو نگاه میکرد شازده احتجاب خودش را چسبانده پای پدر دست پدر هنوز میان موهای خسرو بود پدربزرگ گفت:
-یا فقط میترسی که نکند بیندازنت توی سیاهچال؟»
وقتی گلشیری، با این دید توانست خلاقیت را در دستش بگیرد و آن را شوهر بدهد، پس میتوان با فرمی نو به مضمونی جدید رسید. یا حتا برعکس. وقتی مضمونی جدید در ذهن شکل میگیرد، میتوان برای آن فرمی تازه ساخت. با این کار، مضمون بر پایهی فرم قرار میگیرد و آن را پیش میبرد.
ممنون که تا اینجا همراهم بودین😍 اگر کتاب را خواندین، خوشحال میشوم که نظرتان را بدانم.
|الهام حبیبی|