همین اول بگم که متاسفانه من هیچ وقت نتونستم با نوشته های کافکا ارتباط عاطفی خوبی برقرار کنم و این داستان هم از این قاعده مستثنی نیست .
داستان در مکانی به نام سرزمین محکومان اتفاق میفته ، جایی که هیچ قانونی در آن حکم فرما نیست و همه چیز مطابق میل رهبر اون جا اتفاق میفته . غیر از محل کاخ فرمانده ، سایر ساختــمان ها در این سرزمین ویرانه هستند . کوچکترین رفتاری که مطابق میل فرمانده نباشه با مجازات اعدام روبرو میشه . دادگاه در این سرزمین کاملا فرمایشی هست ، به طوری که قاضی هم از سمت فرمانده تعیین میشه و در اکثر موارد خود فرمانده یا معاون اون که به اسم افسر در داستان معرفی شده است ، قاضی هستند .
فرمانده قبلی تا وقتی که زنده بود و از جاه و مقام برخوردار بود ، همه از اون پیروی میکردن . مردم برای دیدن مراسم اعدام وحشتناک مورد علاقه ی فرمانده سر و دست میشکستن اما وقتی مه فرمانده از دنیا رفت ، طرفداران معدود اش حتی نتونستن اون رو توی قبرستان به خاک بسپارن و به ناچار در یک کافه در دل کوه دفن شد .
این قضیه به ظلم و ستم حاکم بر سرزمین اشاره داره . احترامی که مردم برای فرمانده قائل بودن از روی ترس و اجبار بوده ، نه از روی مهر و محبت و دوستدار و طرفدار واقعی فرمانده نبودن .
این درس بزرگی است برای حاکمان . حکومـت با ظلم و ستم عاقبتی جز خفت و خواری نداره . برای همه ی انسان ها هم درس بزرگی هست ؛ به مقام و ثروتی که دارید خیلی دل خوش نباشید و طوری با بقیه رفتار کنید که اگر روزی اون چیزها رو از دست دادید ، باز هم اطرافیانی برای شما باقی بمونن .
افسر که تنها طرفدار واقعی فرمانده قبلی بود ، آن چنان به روش اعدام ابداعی فرمانده قبلی و خودش معتقد بود که وقتی این روش رو در معرض نابودی کامل دید _ به علت نظر مســافر _ ترجیح داد با همون دستگاه اعدام بشه . حتی میشه گفت چون این افسر کار و وظیفه ی دیگری جز انجام حکم اعدام نداشت ، وقتی اعدام رو در معرض نابودی دید ، خودش رو شخصی بی اهمین و بی مصرف دید و مردن را به زندگی بدون هدف ترجیح داد . این افسر همه زندگی خودش رو وقف برگزاری دادگاه و اعدام کرده بود و هیچ چیز دیگه ای جز اعدام براش مهم نبود و ارزش زندگی خودش رو در اعدام کردن محکومان می دید .
سرباز ظاهرا هیچ ارادتی نسبت به افسر که مافوق اش بود ، نداشت . در صورتی که در سیستم های نظامی و ارتشی ما همیشه شاهد این هستیم که افراد خیلی به هم احترام میزارن .
محکوم اصلا براش مهم نبود که میخوان اعدام اش کنن . هیچ ترس یا استرس خاصی نداره . ظاهرا ساکنین این سرزمین پذیرفته اند که همیشه محکوم به مرگ و نیستی هستند .
و مسافر ؛ شخصی که به عنوان یک پژوهشگر سرشناش از کشوری دیگر ، جهت بازدید به سرزمین محکومان آمده است ، با این که به نظرش همه چیز اشتباه و غیر منطقی میومد اما هیچ اظهار نظری نکرد و در پایان داستان فرار کرد و رفت .
سرزمین محکومان ظاهرا جایی است در یک کشور یا سرزمین دیگه و مکانی هست که افراد رو به اونجا تبعید میکنن . افسر از یونیفرمش همانند وطن یاد میکنه . یعنی سرزمین محکومان رو وطن خودش میدونه چون در اونجا میتونه محکومان رو به روش مورد علاقه ی خودش اعدام کنه و شاید بشه گفت که به این طریق عقده ها و نیازهای روحی خودش رو اقناع میکنه . این نشان دهنده ی میزان بیمار بودن روح و روان این افسر هست و ترسی در دل آدم میندازه که چطور چنین شخصی با روح و روان بیمار در این سرزمین پست و مقام داره و قاضی دادگاه هم هست . در چنین سرزمینی وای به حال مردم .
اداره ی سرزمین محکومان بر عهده ی نظامیان هست ، شاید بدین وسیله میخوان در دل ساکنین این سرزمین ترس و وحشت ایجاد کنند ( اشاره به حکومت نظامی هم میتونه داشته باشه به نظر من ) . ساکنین این سرزمین محکومان هستن ، شاید فکر کردن میتونن با ایجاد ترس و وحشت اون ها رو اصلاح کنن .
در جایی از داستان افسر در مورد فرمانده پیشین این طور عنوان می کنه که او به تمامی علوم و دانش ها تسلط داشته . چطور چنین چیزی ممکن است که یک فرمانده نظامی هم مهندس باشه ، هم شیمی دان ، هم طراح ، هم دادرس و ... یعنی فرمانده خودش رو عقل کل و متخصص تمامی علوم میدونسته و به خودش اجازه ی اظهار نظر در هر زمینه ای رو میده و این موضوع برای ما ایرانی ها بسیار آشناست .
در جای دیگه ای عنوان شده که محکوم از جرمی که مرتکب شده ، از حکمی که براش بریدن و از چگونگی مجازاتش خبر نداره . چه بسیار آدم هایی دیدیم که نمیدونن برای چی مجازات شدن ، نمی دونن چه جرمی و گناهی مرتکب شدن که مستحق این همه عذاب و مجازات هستن .
دوستان با این که من در ابتدای این پست و توی پست دیگه ای که در مورد داستان مسخ نوشتم ، گفتم که با نوشته های کافکا ارتباط خوبی برقرار نمیکنم اما الان می بینم چقدر مطلب نوشتم در مورد داستانی که چند صفحه بیشتر نیست و این نشان دهنده ی این است که کافکا چه نویسنده ، متفکر ، فیلسوف و جامعه شناس بزرگی هست .
دوستان ممنون میشم اگر شما هم این داستان رو خوندید ، حتما نظراتتون رو زیر این پست بنویسید تا بتونیم با همدیگه بیشتر در این باره گفتگو کنیم .