ویرگول
ورودثبت نام
الهام نعمت الهی
الهام نعمت الهی
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه در سرزمین محکومان از فرانتس کافکا

این کتابی هست که من خوندم
این کتابی هست که من خوندم

همین اول بگم که متاسفانه من هیچ وقت نتونستم با نوشته های کافکا ارتباط عاطفی خوبی برقرار کنم و این داستان هم از این قاعده مستثنی نیست .

داستان در مکانی به نام سرزمین محکومان اتفاق میفته ، جایی که هیچ قانونی در آن حکم فرما نیست و همه چیز مطابق میل رهبر اون جا اتفاق میفته . غیر از محل کاخ فرمانده ، سایر ساختــمان ها در این سرزمین ویرانه هستند . کوچکترین رفتاری که مطابق میل فرمانده نباشه با مجازات اعدام روبرو میشه . دادگاه در این سرزمین کاملا فرمایشی هست ، به طوری که قاضی هم از سمت فرمانده تعیین میشه و در اکثر موارد خود فرمانده یا معاون اون که به اسم افسر در داستان معرفی شده است ، قاضی هستند .

فرمانده قبلی تا وقتی که زنده بود و از جاه و مقام برخوردار بود ، همه از اون پیروی میکردن . مردم برای دیدن مراسم اعدام وحشتناک مورد علاقه ی فرمانده سر و دست میشکستن اما وقتی مه فرمانده از دنیا رفت ، طرفداران معدود اش حتی نتونستن اون رو توی قبرستان به خاک بسپارن و به ناچار در یک کافه در دل کوه دفن شد .

این قضیه به ظلم و ستم حاکم بر سرزمین اشاره داره . احترامی که مردم برای فرمانده قائل بودن از روی ترس و اجبار بوده ، نه از روی مهر و محبت و دوستدار و طرفدار واقعی فرمانده نبودن .

این درس بزرگی است برای حاکمان . حکومـت با ظلم و ستم عاقبتی جز خفت و خواری نداره . برای همه ی انسان ها هم درس بزرگی هست ؛ به مقام و ثروتی که دارید خیلی دل خوش نباشید و طوری با بقیه رفتار کنید که اگر روزی اون چیزها رو از دست دادید ، باز هم اطرافیانی برای شما باقی بمونن .

افسر که تنها طرفدار واقعی فرمانده قبلی بود ، آن چنان به روش اعدام ابداعی فرمانده قبلی و خودش معتقد بود که وقتی این روش رو در معرض نابودی کامل دید _ به علت نظر مســافر _ ترجیح داد با همون دستگاه اعدام بشه . حتی میشه گفت چون این افسر کار و وظیفه ی دیگری جز انجام حکم اعدام نداشت ، وقتی اعدام رو در معرض نابودی دید ، خودش رو شخصی بی اهمین و بی مصرف دید و مردن را به زندگی بدون هدف ترجیح داد . این افسر همه زندگی خودش رو وقف برگزاری دادگاه و اعدام کرده بود و هیچ چیز دیگه ای جز اعدام براش مهم نبود و ارزش زندگی خودش رو در اعدام کردن محکومان می دید .

سرباز ظاهرا هیچ ارادتی نسبت به افسر که مافوق اش بود ، نداشت . در صورتی که در سیستم های نظامی و ارتشی ما همیشه شاهد این هستیم که افراد خیلی به هم احترام میزارن .

محکوم اصلا براش مهم نبود که میخوان اعدام اش کنن . هیچ ترس یا استرس خاصی نداره . ظاهرا ساکنین این سرزمین پذیرفته اند که همیشه محکوم به مرگ و نیستی هستند .

و مسافر ؛ شخصی که به عنوان یک پژوهشگر سرشناش از کشوری دیگر ، جهت بازدید به سرزمین محکومان آمده است ، با این که به نظرش همه چیز اشتباه و غیر منطقی میومد اما هیچ اظهار نظری نکرد و در پایان داستان فرار کرد و رفت .

سرزمین محکومان ظاهرا جایی است در یک کشور یا سرزمین دیگه و مکانی هست که افراد رو به اونجا تبعید میکنن . افسر از یونیفرمش همانند وطن یاد میکنه . یعنی سرزمین محکومان رو وطن خودش میدونه چون در اونجا میتونه محکومان رو به روش مورد علاقه ی خودش اعدام کنه و شاید بشه گفت که به این طریق عقده ها و نیازهای روحی خودش رو اقناع میکنه . این نشان دهنده ی میزان بیمار بودن روح و روان این افسر هست و ترسی در دل آدم میندازه که چطور چنین شخصی با روح و روان بیمار در این سرزمین پست و مقام داره و قاضی دادگاه هم هست . در چنین سرزمینی وای به حال مردم .

اداره ی سرزمین محکومان بر عهده ی نظامیان هست ، شاید بدین وسیله میخوان در دل ساکنین این سرزمین ترس و وحشت ایجاد کنند ( اشاره به حکومت نظامی هم میتونه داشته باشه به نظر من ) . ساکنین این سرزمین محکومان هستن ، شاید فکر کردن میتونن با ایجاد ترس و وحشت اون ها رو اصلاح کنن .

در جایی از داستان افسر در مورد فرمانده پیشین این طور عنوان می کنه که او به تمامی علوم و دانش ها تسلط داشته . چطور چنین چیزی ممکن است که یک فرمانده نظامی هم مهندس باشه ، هم شیمی دان ، هم طراح ، هم دادرس و ... یعنی فرمانده خودش رو عقل کل و متخصص تمامی علوم میدونسته و به خودش اجازه ی اظهار نظر در هر زمینه ای رو میده و این موضوع برای ما ایرانی ها بسیار آشناست .

در جای دیگه ای عنوان شده که محکوم از جرمی که مرتکب شده ، از حکمی که براش بریدن و از چگونگی مجازاتش خبر نداره . چه بسیار آدم هایی دیدیم که نمیدونن برای چی مجازات شدن ، نمی دونن چه جرمی و گناهی مرتکب شدن که مستحق این همه عذاب و مجازات هستن .

دوستان با این که من در ابتدای این پست و توی پست دیگه ای که در مورد داستان مسخ نوشتم ، گفتم که با نوشته های کافکا ارتباط خوبی برقرار نمیکنم اما الان می بینم چقدر مطلب نوشتم در مورد داستانی که چند صفحه بیشتر نیست و این نشان دهنده ی این است که کافکا چه نویسنده ، متفکر ، فیلسوف و جامعه شناس بزرگی هست .

دوستان ممنون میشم اگر شما هم این داستان رو خوندید ، حتما نظراتتون رو زیر این پست بنویسید تا بتونیم با همدیگه بیشتر در این باره گفتگو کنیم .

کتاب خوانیتحلیل کتابفرانتس کافکامسخداستان کوتاه
دستیار اجرایی مدیر عامل ، مدیر پروژه ، عاشق کتاب و کتاب خوانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید