داستان از زبان یک حیوان بیان شده است . حیوانی شبیه به موش کور که لانه ی خود را در زمین حفر می کند . این حیوان ظاهرا معمار بسیار ماهری است چون از توصیفاتی که در رابطه با لانه داده شده می توان به معماری پیچیده و دقیق آن پی برد . لانه ای بزرگ که این حیوان به تنهایی و برای مدت طولانی در آن زندگی می کند و فقط در فواصل زمانی بسیار طولانی آن هم از روی اجبار و ضرورت از لانه خارج می شود .
هر دفعه که حیوان از لانه بیرون می رود ، از استنشاق هوای بیرون حس خوبی دریافت می کند و برای بازگشت به لانه دودل می شود اما در نهایت بر شک خود غلبه می کند و به لانه باز می گردد .
لانه برای حیوان امن ترین جای دنیا است . و برای بسیاری از ما انسان ها نیز خانه امن ترین مکان دنیاست و وقتی در منزل خودمان هستیم حس امنیت و شادی داریم . من خودم در دوره ای که دانشجوی مقطع کارشناسی بودم ، پیش از این که بتونم مهمان بشم به شیراز ، توی خوابگاه زندگی می کردم . با این که در طول هفته دو شب بیشتر در خوابگاه نبودم اما وقتی توی ترمینال از اتوبوس پیاده میشدم و پدرم میومد دنبالم و می رفتیم خونه ، شادی عجیبی تمام وجودم رو فرا می گرفت . حس امنیت و آرامش رو با تمام وجودم تجربه می کردم و از خدا می خواستم که این حس رو از من نگیره . شاید به علت وابستگی زیادم به خانواده ام این حس رو داشتم .
در کل وقتی داشتم این داستان کافکا رو می خوندم ، یاد اون دوران خودم افتادم . چون حیوان داستان نیز به لانه اش خیلی وابسته بود . البته من بیشتر به خانواده ام وابسته بودم تا خونه .
برداشت من از داستان حس امنیتی بود که خونه مون بهم می داد اما وقتی مطالعه می کردم متوجه شدم که این حیوان نماد هنرمندان هست که چون توسط جامعه درک نمیشن ، انزوا و تنهایی در مکان خودشون و به دور از بقیه ی افراد رو انتخاب می کنند .
در قسمت های پایانی داستان ، زمانی که حیوان به لانه بر می گردد ، صدایی به گوش او می رسد . صدا بسیار ضـــعیف است اما حیـــوان نمی تواند آن را نادیده بگـــیرد و به دنبال یافتن منــشا صدا ، بسیاری از دیوارها و قسمت های مختلف لانه را سوراخ می کند و بعد از این که چیزی پیدا نمی کند مجدد سوراخ ها را پر می نماید اما لانه دیگر مثل قبل زیبا نیست .
من احساس کردم واقعا صدایی وجود نداشت و حساسیت زیاد و بیمار گونه ی این حیوان باعث شده بود که چنین تفکراتی به ذهن اش بیاد . چون لانه اش از همه چیز براش مهم تر بود و حس امنیت و آرامش زیادی بهش می داد ، هر بار که از لانه بیرون می رفت موقع بازگشت مجدد به لانه همیشه خیلی نگران بود که مبادا کسی لانه ی او را پیدا کرده باشد یا جانوری کمین کرده باشد ، شاید این صدایی که به گوشش میخورد ناشی از این افکار و ترس ها بود . چون هر چه در قسمت های مختلف لانه حفاری کرد هیچ رد و نشانه ای از حیوانی دیگر که این صدا را تولید کند ، پیدا نکرد .
اگر این حیوان رو نماد هنرمند بدونیم ، شاید این قسمت های پایانی به ترس هنرمندان از تغییرات کوچکی که در زندگی شون پیش میاد ، اشاره داره . و یا شاید به تهدیدات و تغییراتی که ما احساس می کنیم آرامش و زندگی مون رو تحت تاثیر قرار می دهند ، اشاره داشته باشد . افکاری که مثل خوره به جان آدم می افتند و باعث می شوند از روی ترس و نگرانی دست به کارهای عجیبی بزنیم .
خیلی وقت ها آدم ها از ترس وجود یک تهدید ، خودشون با دست خودشون ، آرامشی رو که دارن به هم می زنن و چیزهایی رو که ساختن خراب می کنن .
البته این ها برداشت من از داستان هست و مطمئنا با سابقه ای که از کافکا سراغ داریم ، احتمالا مفاهیم زیادی در پی این داستان وجود داره که از عهده ی درک من خارج هست . من با این داستان هم مثل بعضی از داستان های دیگه ی این کتاب نتونستم ارتباط خوبی برقرار کنم .
لطفا اگر این داستان رو مطالعه کردید حتما نظرات خودتون رو برام بنویسید .