داستان در مورد نمایشی به نام گرسنگی است ، در این نمایش فردی به مدت چهل روز درون یک قفس می نشیند و از خوردن و آشامیدن امتناع می ورزد و مردم به تماشای او می آیند . ظاهرا چنین نمایش هایی در یک بازه ی زمانی محبوب بوده و پس از آن به دلیل تغییر سلیقه ی مخاطبان ، محبوبیت خود را از دست داده است .
تحمل چهل روز گرسنگی و تشنگی به منظور اثبات میزان اراده و قدرت تحمل یک انسان و نمایش آن به بقیه .
سلول های بدن مواد مورد نـیاز خود را از غذایی که می خوریم ، دریافـت می کننـد . با امتـناع از خوردن و نوشیدن ، بدن به مرور ضعیف می شود ، عضلات تحلیل می روند و حرکت کردن برای انسان سخت و دشوار می گردد . در جاهایی از داستان نیز این مساله عنوان شده که هنرمند گرسنگی در پایان نمایش قدرت راه رفتن ندارد و به کمک دو نفر از بانوان تماشاچی از قفس بیرون می آید . توانایی خوابیدن نیز از انسان صلب می شود و انسان به حالتی شبیه خلسه در مرز بین هوشیاری و بی هوشی وارد می شود که این مساله نیز در داستان ذکر شده .
وقتی سلول های مغز نتوانند درست کار کنند پس افکار و تصورات ذهن نیز قابل اتکا و اعتماد نیستند . افکاری که هنرمند گرسنگی در طول نمایش در مورد آن ها صحبت می کند ، آیا واقعا در صحت و سلامت عقلی بیان شده اند ، آیا بر اساس منطق به ذهن آمده اند ، آیا می شود گفت که این افکار نشان دهنده ی خواسته ی واقعی هنرمند گرسنگی است ؟
در زمانی که این نمایش مورد پسند عموم بود ، هنرمند خواهان این است که بیشتر از چهل روز نمایش ادامه پیدا کند چون ادعا دارد که می تواند تا ابد گرسنگی را تحمل کند ولی مدیر برنامه اش موافقت نمی کند . اما در پایان داستان و در روزگاری که چنین نمایش هایی مورد پسند نبود ، کسی به هنرمند گرسنگی کاری ندارد و او را فراموش می کنند و می تواند برای هر مدتی که خودش بخواهد گرسنگی را تحمل کند و همین کار را نیز انجام می دهد تا این که بالاخره در اثر گرسنگی می میرد .
هنرمند ادعا می کند که با آراد کردن ذهن از بدن اش می تواند در حین تحمل گرسنگی ، ذهن خود را قوی و فعال نگه دارد و به هستی و فلسفه ی وجود فکر کند و به این دلیل است که می تواند گرسنگی را تا هر زمان که بخواهد تحمل کند .
آیا می توان ذهن را چنان پرورش داد که محدودیت ها و نیازهای جسمی را نادیده بگیرد ؟
در پایان داستان هنرمند عنوان می کند که چون غذاهایی که تا به حال خورده ، بد مزه بوده اند ، او تصمیم به گرسنگی کشیدن گرفته است . مسلما اگر ظاهر این جمله را در نظر بگیریم ، بی معنا و غیر منطقی است . به هیچ وجه امکان ندارد که از بین این همـه غذایی که وجود دارد ، هیچ کدام از آن ها خوشمزه و باب میل این فرد نباشند . این جمله ظاهری نمادین و فلسفی دارد . منظور هنرمند این است که دنیا برای او جذاب نبوده و نتوانسته او را راضی کند و در نتیجه به دنبال چیزی غیر از تعلقات دنیوی است . نیازها و گرایش های مادی ، روح او را اقناع نمی کند و رضایت او را جلب نکرده است .
در ابتدای داستان عنوان شده که هنرمند حتی به تیک تاک ساعت موجود در قفس که برای او بسیار با اهمیت است ، توجه نمی کند . از یک سو ساعت برای او اهمیت دارد و به جرات می توان گفت با ارزش ترین چیزی است که دارد و از سوی دیگر به آن توجه نمی کند و گذر زمان برایش مهم نیست . به هستی دید مادی ندارد .
هنرمند به اختیار خودش این نوع روش زندگی را انتخاب کرده است .ادعا می کند که به واسطه ی توجه نکردن به مادیات و نیازهای جسمی ، به آزادی فکری رسیده و روح و روان خود را تقویت می کند .
من با این مساله مخالف هستم . به نظر من خیلی غیر منطقی است که ما به نیازهای جسمی خودمون اهمیت ندیم و جسم مون رو در عذاب و رنج قرار بدیم . خدا ما انسان ها را آفرید تا از مکاناتی که در اختیارمون هست به بهترین شکل ممکن استفاده و به رشد و تعالی برسیم . البته رشد و تعالی بسته به حال هر فرد ، متفاوت است . حتی خدا از ما خواسته که مواظب جسم و بدن خود باشــیم و هر نوع آسیب عمدی به بدن گناه محسوب می شود ، پس چه لزومی دارد که برای رسیدن به تعالی روحی ، جسم خود را نادیده بگیریم . آیا این تنها راه رسیدن به آزادی فکری است .
شاید کافکا به طور نمادین و غیر مستقیم خواسته بگه که آزادی واقعی ، آزادی فکر و روح و روان انسان است . چون هنرمند به خواست خود زندگی در قفس را انتخاب کرده است اما در عین حال احساس زندانی بودن و اسارت ندارد .
هر چیزی یک دوره ای دارد . تا زمانی که نمایش گرسنگی مورد پسند بود افراد برای دیدن هنرمند و نمایش او سر از پا نمی شناختند اما زمانی که دوره ی چنین نمایش هایی به پایان رسید ، بود و نبود هنرمند برای کسی اهمیت نداشت . دوران اوج هر چیزی یا هر شخصی روزی به پایان می رسد .
از منظری دیگر می توان گفت ، هنرمند گرسنگی غذا خوردن ، جنب و جوش ، معاشرت و بسیاری از خصوصیات دیگر را حیوانی می دانست ، به همین دلیل ذات انسانی خودش را از آن ها منع می کرد . من از جملات پایانی کتاب با این مضمون که بعد از مرگ هنرمند گرسنگی ، قفس او را به ببری جوان که عاشق غذا خوردن و جنب و جوش بود ، دادند ، به این نتیجه رسیدم . چون هنرمند گرسنگی و ببر در تضاد با هم بودند .
داستان هنرمند گرسنگی به نوعی به روحیات و اخلاق هنرمندان در جامعه نیز اشاره می کند . جامعه ی هنرمندان معمولا با سایر افراد جامعه احساس نزدیکی نمی کنند و از سوی آن ها درک نمی شوند و هنرمندان بیشتر تمایل دارند جدا از بقیه افراد زندگی کنند . و در بسیاری موارد مدیر برنامه ها به منظور جلب نظر مخاطبین هنرمند را مجبور به کارهایی می کنند که خودش از انجام آن راضی نیست ، همانند مدیر برنامه ی هنرمند گرسنگی .
در ابتدای داستان عنوان شده که هنرمند گرسنگی از خود راضی نیست و حتی ضعف جسمی او را به این احساس نارضایتی ربط می دهد نه به گرسنگی و غذا نخوردن . شاید این برداشت شود که چون هنرمند گرسنگی از خود راضی نیست ، هیچ چیز هم در زندگی نمی تواند او را راضی کند ، در نتیجه گرسنگی کشیدن و تارک دنیا شدن را انتخاب کرده است .
این داستان کافکا هم از اون داستان هایی بود که من خیلی نتونستم باهاش همراه بشم و درک درستی ازش داشته باشم .
اگر شما هم این داستان رو خوندید حتما نظراتتون رو برام بنویسید .