الياس آمده بود يزد،دوست و همكارم،كه ساكن مشهد بود.آخرين باري كه ديدمش،مرد بود.تماس گرفت،كه براي اسكانش در يزد،اقدامات لازم را مبذول دارم.تلفني گفت:" دخترم را هم آورده ام حميد" بايد سنگ تمام مي گذاشتم تا جلوي خانواده اش،كنف نشود
انصافا پسر خوبي بود.رسيدم مركز،الياس را ديدم،دستانش را فشردم،چه نرم و لطيف شده بود،زنگ صدايش هم روحم را مي لرزاند، انگار روحم را چون لباس زير قرمز بي تاب خانمي جذاب،پهن كرده باشند روي بند زندگي،چه حظي مي بردم.الياس،خانم شده بود.
عقلم چونان كودكي بازيگوش كه پشت ديواري پنهان شده باشد،ناگهان پريد وسط خوابم و گفت: الياس مرد است.
مرده شور اين زندگي را ببرند،توي خواب هم دست از سرم بر نمي دارد،عقلم را مي گويم،كاش مي شد مثل دنداني فاسد كشيد و پرتش كرد بيرون.همه اش دنبال مچ گيري است،فلاني آنچناني رفتار كرد،ديگري چنين گفت،هر روز دست مرا مي گيرد و گير مي دهد به بهانه بچه،برويم كتابخانه ي مركزي،پدرسوخته،دل خودش آنجا گير است.وقتي مي رويم توي مخزن كتاب ها،حالي به حالي مي شود.روبروي قفسه ي ادبيات روسيه كه رد مي شويم،تنش مورمور مي شود،آنوقت من در خواب هم لحظه اي نمي توانم رها باشم.تا مي آيم بودن را نفس بكشم،دست مرا مي گيرد و مي كشد،نگاه كن،برايان مگي....عجب كتاب جذابي است در مورد مرگ...
آخر عقل حسابي،كدام بني بشري تا به حال معماي مرگ را حل كرده،لابلاي اين كاغذ ها،نمي توان كيمياي هستي را يافت،بگذار لحظه اي به حال خودم باشم...برو دست از سرم بردار....برو آسدوه ام بگذار...
الياس خانم را سوار ماشين كردم،خانمش كجاي خواب پنهان بود نمي دانم.فقط مي دانم داخل ماشين من نبود. الياس بود و دختر كوچكش و من،كيميا هم بود.
عقلم حواسش جمع بود كاري به كار خانم الياس نداشته باشم و مرتب گوشزد مي كرد،ايشون مرد هستند.
در راه رسيدن به محل اسكان،انگار از كوچه پس كوچه هاي بوف كور هدايت رد مي شديم،تاريك و توسري خورده
مبهم و نمناك
ماشين رسيد به يك تقاطع،مسيري كه بر امتداد حركت ماشين عمود بود،انگار نهري بود،كم عرض.عمقش پيدا نبود.اما هر چه بود باريكه اي از آب مسير حركتمان را سد كرده بود.ترديدي تمام وجودم را گرفت،آيا با اين ماشين،مي توانم از اين مسير عبور كنم؟
دل به دريا زدم و كم كم ماشين را به جلو راندم،لاستيك هاي ماشين با آب تماس پيدا كرد،آهسته آهسته،جلوتر رفتم،در آن تاريكي مبهم هيچ چيز پيدا نبود،ناگهان ماشين سكندري خورد و درون آب غوطه ور شد،همه چيز را از ياد بردم
كيميا....
دخترم كنار دستم نبود،پرت شده درون آب،دنيا دور سرم مي چرخيد،بايد نجاتش مي دادم.لحظه اي غوطه ور روي آب ديدمش .به سمتش يورش بردم و با هر دو دست از آب جدايش كردم،ني ني چشمانش در چشمانم خيره شد و لبخند زد و من به زندگي انديشيدم...
حميد رضا كرمي-مجومرد يزد