بابای عزیزم سلام،امیدوارم همیشه سلامت،سرحال و قبراق باشی،خوشحالم ،پروژه مشترک ما اواخر همین هفته،به ثمر خواهد نشست.امیدوارم خستگی این ساز و ساز از تنت بیرون رود،بالاخره یه جورایی،سرت گرم شد،یکی از دغدغه های من این بود که دیگر با این شرایط سنی،مقنی گری نکنی،بیشتر باید به سفر بروی و خلاصه نفس راحت بکشی.خدا رو شکر تا حدودی ،رویاهای من رنگ واقعیت به خود گرفت.اما گلایه هایی هم دارم،مثلا اینکه خیلی وقت ها منفی نگر می شوی،یادت می آید وقتی آخر هفته ها به کوه می رویم،مدام می گویی،امسال کم آبی است،اصلا برف نیامده.مثلا هوای آنجا به نظرت خوب نیست؟راهش به نظرت نزدیک نیست؟
خیلی به خانه ما نمی آیی.نمی دانم چرا؟ اگر هم بیایی خیلی زود می روی.راستش من هم مثل توام، هیچ جایی خانه خود آدم نمی شود مخصوصا دستشویی اش،
به مادر بیشتر اهمیت بده،این زن سال هاست در داشتن و نداشتن کنارت بوده،یادم می آید مادر سرش درد می گرفت میگرن های وحشتناکی که یادآوریش خاطرم را محزون می دارد ولی یاد ندارم یکبار نازش را خریده باشی یا به دکترش برده باشی یا احوالش را پرسیده باشی،این اخلاقت پسندم نیست.در ارتباط برقرار کردن ضعیفی،شاید بهتر است بگویم اصلا بلد نیستی،شاید من هم این مساله را از تو به ارث برده ام.نمی دانم شاید ؟
پدر خوبم تا یادم می آید ،برای من و خواهرهایم ،زحمت بسیار کشیده ای،عروس کردن هفت دختر در این آبادی،که رسومات عجیبی دارد،کار ساده ای نیست،دامادهایی که در مذهب تشیع،طلا برایشان حرام است،اما در روز عروسی،گران ترین گردن بندهای طلا را با پول تو می خرند،بالاخره این هم قسمتی از روزگار سختی است که گذرانده ای.لقمه حلالی که به خانه آورده ای برای من خیلی محترم است و شاید همه ی زوایای تاریک زندگانیت را بپوشاند،اگر یک پسر بخواهد با پدر حرف بزند می شود قصیده هفتاد من،به نظرم خیلی نباید حرص این دنیا را خورد،باید تلاش کرد،باید منظم بود،ولی جمعه هم باید باشد،مشهد هم باید رفت،کیش هم باید باشد،سفر باید کرد و گاه در دل یک حرف خیمه باید زد.
دوستدارت-حمید 1394/03/11