Elia
Elia
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

یک دانشمند علوم اعصاب خود را برای مرگ آماده می‌کند - نوشتاری در مورد رابطه مرگ و مغز

در حالی که پس از سالها درس و تحقیق و پژوهش،‌ از نظر کاری و پژوهشی در جایی بودم که دوست داشتم،‌ شاید بخاطر پرکاری یا فشارها و استرسهای مهاجرت و جابجایی و اتفاقات مربوطه بیماری‌هایی که در سالهای اخیر گاه و بیگاه خودشون رو نشان می‌دادند همه با هم تصمیم گرفتند که با هم گریبان من رو بگیرند.

به واسطه مشکلات خودایمنی،‌ راه رفتن، تایپ کردن و ورزش و کارهایی که خیلی بدیهی بودند برای من سخت‌تر و سخت‌تر میشد. میگرن‌های طولانی و پشت سرهم فرصت درست فکر کردن و تصمیم گرفتن رو از من می‌گرفت و وقتی درمانهای معمول و روشهای کنترل استرس جواب نداد،‌ با توصیه پزشکم درمانی که یکجور شیمی‌درمانی نسبتا سبک به حساب می‌آمد رو شروع کردم و درمان دیگری رو برای میگرن (که با داروهای درمان اولی تداخل داشت). این داروهای به نسبت تهاجمی باعث کاهش وزن و افسردگی و بی‌اشتهایی میشد،‌ اما هنوز چندان مشکلات بیماری رو کم نمیکرد. از طرف دیگر وقتی بخاطر بیماری کاری که تا چند وقت پیش خیلی عادی بود (مثل تایپ کردن یا نوشتن) خیلی دردناک و خسته‌کننده میشد بیشتر از بیماری خودایمنی و در حقیقت از بدن خودم عصبانی می‌شدم،‌ از اینکه سیستم ایمنی بدنم نسوج بدنم را با عامل خارجی اشتباه می‌گرفت و به بدن خودم حمله میکرد که نتیجه اون ورم مفاصل و گرفتگی پا و ترک خوردن پوست می‌شد.

از طرف دیگر حتی خوب پیش رفتن تحقیقاتم،‌ موفقیتم در راه انداختن یک زمینه تحقیقاتی جدید در علوم اعصاب محاسباتی،‌ اثبات فرضیه‌ای که ۳۰ سال قبل در علوم شناختی مطرح شده بود و ... باعث استرس و عود کردن بیماری من میشد یعنی حتی بدنم فرق بین ترس و شادی رو نمی‌فهمید. برای همین یک روز عصر که کارها زودتر تمام شده بود نشستم و به عملکرد مغز در رابطه با مرگ و بیماری فکر کردم. شروع کردم به خواندن در مورد اینکه مغز در مورد آینده و خود چطور عمل میکنه. به طور کاملا تصادفی رسیدم که نوشته‌ی کاملا جدیدی از یک دانشمند علوم اعصاب که از قضا از قبل مقاله‌هاش رو دنبال می‌کردم و در شهری در ۴۰ دقیقه‌ای محل کار من زندگی می‌کرد،‌ دکتر دیوید لیندن، استاد علوم اعصاب دانشگاه جان‌هاپکینز در زمینه‌های مختلفی چون زمینه سلولی اعصاب مغز، حافظه،‌ اعتیاد و بهبود مغز بعد از آسیبهای مغزی پژوهش می‌کرد.

دکتر دیوید لیندن - استاد علوم اعصاب دانشگاه جان‌هاپکینز
دکتر دیوید لیندن - استاد علوم اعصاب دانشگاه جان‌هاپکینز


دکتر لیندن نوشته رو در جریده آتلانتیک چاپ کرده بود در مورد رابطه مغز و مرگ. چند ماه قبل در جریان یک آزمایش ساده متوجه شده بود که به سرطانی نادر اما کشنده مبتلا شده و این باعث شده بود به عنوان یک دانشمند علوم اعصاب به این فکر کنه رابطه مغز و مرگ چیه. نوشته‌ی دکتر لیندن به شدت به نظرم جالب اومد. درسته مشکل سلامتی من در برابر مشکلات اون مثل یک سرماخوردگی ساده بود،‌ ولی دقیقا به چیزهایی فکر کرده بود که من هم فکر میکردم و درست دو سه روز قبل وقتی بعد از تموم شدن کار با دکتر آرش افراز گپ می‌‌زدیم در موردش صحبت کرده بودیم.

برای همین نوشته جالب دکتر لیندن رو به صورت آزاد و ساده ترجمه کردم شاید برای شما هم جالب باشه:‌

وقتی نتیجه یک اکوکاردیوگرام روتین نشون داد که یک توده بزرگ نزدیک قلبم وجود داره، رادیولوژیست احتمال این رو میداد که این ممکنه یک فتق نافی (هیاتال) باشه - قسمتی از شکمم به دیافراگم فشار می‌آورد و ناحیه‌ای که قلب رو در بر می‌گرفت رو تحت فشار می‌گذاشت.

«این قوطی نوشابه رو سر بکش و روی تخت دراز بکش برای یک اکوکاردیوگرام دیگه قبل از اینکه همه گاز نوشابه توی شکمت غیبشون بزنه». منم همین کار رو کردم و نتیجه اکو این بود توده اون مشخصاتی که فرضیه فتق نافی رو تایید کنه رو نداشت. چند هفته بعد اسکن ام‌آرآی با وضوح بیشتر نشون داد که توده مذکور در کیسه آب‌شامه (پریکارد)‌ قرار دارد و تقریبا به بزرگی یک قوطی نوشابه‌ست. من با این فشاری که این مهمان ناخوانده به قلبم می‌آورد هیچ نشانه ناخوشی نداشتم و میتوانستم حسابی ورزش کنم. این به من حس خوبی می‌داد.

دکترها به من اطمینان دادند که این توده بیشتر یک تراتوم،‌ یا توده‌ای از سلولهاست که اغلب بدخیم هم نیستند. پیش‌بینی خوشبینانه‌ای بود،‌ دکتر قلبم با ریتم موزیکال جنوب غربی گفت «ما این پرتقال رو از تو سینه‌ت میکشیم بیرون و می‌فرستیمت خونه پی کارت»

تو دوران نقاهت بعد از جراحی،‌ نتیجه نمونه‌برداری برگشت و خبر خوبی نداشت، در نهایت توده خوشخیم نبود و در واقع یک توده سرطانی بدخیم بود به اسم سینوال سارکوما. بخاطر محل تومور در دیواره قلب من جراح نمیتونست همه تومور رو برداره برای اینکه باید به دیواره قلب اجازه پمپاژ خون رو می‌داد.

متخصص سرطان هم بهم گفت حداکثر ۶ تا ۱۸ ماه دیگر زنده خواهم بود.

از دست فلک حسابی شاکی بودم. سرطان قلب؟‌ کی آخه سرطان قلب می‌گیره؟ این چی بود شوخی زشت سرنوشت؟ این چیزی نبود که من رو از خانواده عزیزم، از همکاران و دوستانم جدا کنه؟ من اصلا نمیتونستم این رو بپذیرم. اینقدر عصبانی بودم که چشمانم سیاهی می‌رفت.

[ اینجا جایی هست که دارم موقع تایپ کردن اشکهام رو پاک می‌کنم]

پنج سال قبل من دنا رو ملاقات کردم و به سختی عاشق هم شدیم. این یک عاشق شدن ساده بود و ما کاملا لیلی و مجنون بودیم،‌ یک عشق اساطیری. در زندگی ما، دنا با محبت خالص و بی قید و شرطش، با مهربانی، زیبایی، خوش بینی و تیزهوشیش مرا سرمست و قبراق کرده بود. او بهترین همسر و یار و یاوری بود که هر کس میتواند آرزوی داشتنش را داشته باشد‌،‌ خیلی بیشتر از چیزی که من لیاقتش را داشته باشم. تنها رها کردن او در این دنیا سخت‌ترین بخش این شرایط طاقت‌فرسا بود.

قبل از تشخیص این بیماری،‌حدود ۶ ماه پیش، من خوشبخت‌ترین مرد شهر بودم. دوقلوهای ما،‌ ناتالی و جیکوب زندگی ما رو در ۲۵ سال گذشته،‌ پر از شادی و شور کرده بودند. من خوش‌شانس بودم که برای مدت طولانی شغل دانشگاهی دلخواهم را با آزادی تحقیق روی ایده‌های خودم را داشتم و دوستانی چون آب روان که منبع لایزال شادی و شور در زندگی ما بودند. با هر معیاری که بسنجید،‌ زندگی من مملو از عشق و خلاقیت و ماجراجویی داشتم.

درست است که میشود گفت در حال حاضر در سراشیبی مرگ هستم،‌ اما من همیشه مرد علم بوده‌ام،‌ پس شروع کردم به فکر کردن به این موضوع که این آمادگی برای مرگ به من در مورد ذهن و مغز آدمی چه می‌آموزد؟

اولین نکته که ممکن است برای خیلی‌ها بدیهی باشد‌،‌ ولی برای شخص من آسان و بی‌دردسر بدست نیامد،‌ این حقیقت بود که میتوان به سادگی در لحظه دو حس ظاهرا متناقض و متضاد داشت. من همزمان که از این سرطان مرگبار عصبانی و هراسناکم،‌ عمیقا برای چیزهایی که این زندگی به من داده سپاسگذارم.

نوروساینس و علوم اعصاب به ما میگوید که در یک لحظه اصولا می‌شود در یک حالت ذهنی باشید، ما یا کنجکاویم یا ترسیده،‌ یا میجنگیم یا می‌گریزیم بر اساس یک تقسیم‌بندی کلی سیستم عصبی انسان.

اما مغز انسان‌های ما ظریف‌تر از آن است که می‌اندیشیدیم، و بنابراین می‌توانیم به راحتی در چندین حالت پیچیده، حتی متناقض، شناختی و احساسی زندگی کنیم.

این شناخت من را به دومین بینش در مورد مغز رهنمون کرد: حقیقت ژرف در مورد انسان بودن این است که هیچ تجربه عینی وجود ندارد. مغز ما برای اندازه گیری ارزش مطلق شرایط و چیزها ساخته نشده است. همه چیزهایی که ما درک می کنیم و احساس می کنیم با انتظارات، مقایسه ها و شرایط رنگ می گیرند. هیچ احساس خالصی وجود ندارد، فقط استنتاج مبتنی بر حس است. وقتی با دوستی به همصحبتی مشغولید زمان چون برق و باد میگذرد ولی نیم‌ساعتی که در صف تعویض گواهینامه ایستاده‌اید چون قرنی تمام نشدنی‌ست. از افزایش حقوق خود خوشحالید اما این خوشحالی بعد از اینکه می‌فهمید همکارتان دوبرابر شما اضافه حقوق گرفته دیری نمی‌پاید. هنگامی معشوق شانه‌های شما را با محبت و عشق می‌فشارد شما را غرق در عشق و گرمای لذت‌بخش میکند ولی در میانه‌ی مشاجره همین گرفتن شانه‌های شما حسی پر از تنفر و خشم و نقض حریم خصوصی به شما میدهد.

اگر یک سال پیش که ۵۹ ساله بودم کسی به من میگفت که ۵ سال دیگر خواهم مرد،‌ من ویران می‌شدم و احساس میکردم زمانه به من خیانت کرده ست،‌ اما حالا ۵ سال زنده بودن هدیه‌ایست آسمانی و دست نیافتنی برای من است. تا پنج سال دیگر، می‌توانم اوقات خوبی را با همه آنهایی که دوستشان دارم بگذرانم، کارهای مهمی را انجام دهم و همچنان بتوانم سفر کنم و طعم شیرین زندگی را بچشم. نکته این است که در ذهن ما چیزی به نام ارزش عینی وجود ندارد، حتی برای چیزی به اندازه پنج سال زندگی.

آخرین آموخته‌ام ظریفترین ولی ای بسا مهمترین چیزی بود که دریافتم: اگرچه من سعی میکنم خودم را برای مرگ آماده کنم،‌با کارهایی چون رتق و فتق امور مالی و نوشتن وصیت‌نامه و توصیه‌نامه‌هایی برای دانشجویان و … اما در حقیقت تمام و کمال مرگ را بپذیرم،‌ یا جهانی را که دیگر «منی» در آن نیست را تصور کنم،‌ جهان پس از خودم را. ذهن من حول این مسئله مرگ می‌چرخد بدون اینکه عمیقا درگیر ماجرا شود. من این رو یک شکست و ضعف نمیبینم،‌ این نتیجه داشتن مغزی انسانی ست.

رشته علوم اعصاب طی 43 سالی که من به آن پیوستم، به طور قابل توجهی تغییر کرده است. چیزی که من آموختم اینست که مغز اساساً واکنش‌پذیر است: محرک‌ها از طریق اندام‌های حسی (چشم‌ها، گوش‌ها، پوست و غیره) دریافت می‌شوند، این سیگنال‌ها به مغز منتقل می‌شوند، کمی محاسبات اتفاق می‌افتد، برخی تصمیمات عصبی گرفته می‌شوند و سپس تکانه‌ها در امتداد اعصاب به عضلات فرستاده می شوند که منقبض یا شل می شوند تا رفتاری به شکل حرکت یا گفتار ایجاد کنند. امروزه ما می دانیم که مغز به جای اینکه صرفاً به دنیای بیرونی واکنش نشان دهد، بیشتر وقت و انرژی خود را به طور فعال برای پیش بینی های مربوط به آینده - عمدتاً در چند لحظه آینده - صرف می کند. آیا آن توپ بیسبال که در هوا پرواز می کند به سر من برخورد می کند؟ آیا ممکن است به زودی گرسنه شوم؟ آیا آن غریبه که به سمت من می‌آید دوست است یا دشمن؟

این پیش بینی‌ها عمیقاً ریشه دار، خودکار و ناخودآگاه هستند. آنها را نمی‌توان صرفاً به صورت ارادی ساکت کرد.

و چون مغز ما برای پیش‌بینی آینده نزدیک سازماندهی شده است، اینطور فرض میکند که در واقع آینده‌ای نزدیک وجود خواهد داشت. به این ترتیب، اصولا مغز ما برای جلوگیری از تصور کلیت مرگ ساخته شده است.

اگر اجازه داشته باشم ادعایی بکنم- و معتقدم که باید به یک فرد در حال مرگ چنین فرصتی داده شود - ادعا می‌کنم که این محدودیت شناختی اساسی مختص کسانی که برای مرگ قریب الوقوع آماده می شوند نیست، بلکه یک نقص کلی‌ست که وجود دارد که پیامد آن اعتقادات فرهنگی و دینی فرا منطقه‌ایست. تقریباً هر دینی مفهوم زندگی پس از مرگ (یا همزاد شناختی آن، تناسخ) را دارد. چرا داستان های زندگی پس از مرگ / تناسخ در سراسر جهان یافت می شود؟ به همان دلیلی که ما واقعاً نمی‌توانیم مرگ خود را تصور کنیم: زیرا مغز ما بر این فرض اشتباه ساخته شده است که همیشه لحظه بعدی برای پیش‌بینی وجود خواهد داشت. ما نمی توانیم تصور کنیم که روزی نیست میشویم.

اکثر ادیان اصلی جهان از جمله اسلام، سیک‌ها مسیحیت، دائوئیسم، هندوئیسم، و احتمالاً، حتی بودیسم، داستانهایی صریح راجع به زندگی پس از مرگ دارند. در واقع، بسیاری از تفکرات دینی شکل معامله به خود می‌گیرند: این قوانین را در زندگی دنبال کنید، و در زندگی پس از مرگ یا با شکل مطلوب تناسخ یا با پاداش الهی ،‌ جزا میگیرید. حال اگر سازماندهی مغز ما بر پایه زندگی جاودان نبود چه بر سر مذاهب جهان می‌آمد؟ و این چگونه فرهنگهای و سنن ما را که به شدت توسط ادیان و مشاجرات بین آنها شکل گرفته است، تغییر می دهد؟

در حالی که به این سؤالات فکر می کنم، نیم‌نگاهی هم به وضعیت خودم می کنم. من فردی با ایمان نیستم، اما همانطور که برای مرگ آماده می‌شوم، دوباره به جذابیت مداوم و گسترده داستان‌های زندگی پس از مرگ/تناسخ و ریشه‌های شناختی/بیولوژیکی آنها احترام می‌گذارم.من مطمئن نیستم که در نهایت ایمان به داستان‌های زندگی پس از مرگ/تناسخ یک ویژگی مثبت یا یک ضعف سیستم شناختی/عصبی انسان است، اما اگر این یک ضعف است، من با آن همدردی می‌کنم. به هر حال، بازگشت به عنوان یک گاو دریایی یا کرم نواری چقدر عجیب است؟ و چقدر خوشحالم می‌‌شوم اگر بعد از مرگم بتوانم دوباره دنا و فرزندانم را ببینم.




مغزمرگنوروساینس
Craving for BRAINs
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید