چند روزی است در شبکههای اجتماعی پستهایی با هشتگ رکاب سفید میبینم و به عنوان یک دوچرخه سوار کنجکاو شدم که بیشتر در مورد این کمیپن بدانم. «ایمن رکاب بزن» شعار کمپین رکاب سفید است که به تازگی همزمان با روز جهانی بدون خودرو برای جلب توجه به ایمنی دوچرخه سواری و فرهنگسازی استفاده از این وسیله نقلیه سبز شروع به کار کرده است. مبنای مشارکت در این کمپین نوشتن از تجارب مرتبط با دوچرخه سواری در ویرگول و خواندن مطالب با هشتگ رکاب سفید است. علاوه بر این هر چه نوشتهها بیشتر باشد و زمان بیشتری صرف مطالعه پستهای این کمپین شود، کودکان بیشتری امکان استفاده از دوچرخه را خواهند داشت. هر ۳۰ دقیقه نوشتن پست و هر ۴ هزار دقیقه مطالعه پستها با تگ رکاب سفید در ویرگول برابر با تهیهی یک دوچرخه برای کودکان ساکن در خانه امید میباشد.
«خانه امید» یک مرکز مردم نهاد نگهداری از کودکان بیسرپرست است که در حال حاضر در دو منزل مسکونی در مجموع ۱۱۸ دختر و پسر با ردهی سنی ۲ تا ۱۴ ساله را نگهداری میکند. خانه امید تلاش میکند با ارائهی فضایی امن و حمایتهای روانی مانند مشاوره برای کودکانی که به دلایل مختلف والدین و سرپرست خود را از دست دادهاند، محیطی گرم و صمیمی مانند خانه فراهم کند تا این افراد بتوانند در آرامشی که مددکاران فراهم میکنند، امنیت را تجربه کنند. از اهداف اصلی خانه امید کمک به توانمندسازی و فراهم سازی زمینههای تحصیل این کودکان است که در همین راستا تا کلاس ششم میتوانند در همان محل به مدرسه بروند.
مدتی پیش پونیشا اسپانسر مسابقهی طراحی لوگوی خانه امید بود که با موفقیت با انتخاب برنده مسابقه به پایان رسید.
جدا از اینکه در مراحل انتخاب طرح برنده با حمیده حبیبی نماینده خانه امید همکاری داشتم و از تلاشهای شبانه روزی آنها برای ایجاد محیطی امن برای کودکان مطلع شدم توجه من به کمپین رکاب سفید بخاطر اینکه در زندگی شخصیام دوچرخه مفهومی متفاوت از یک وسیلهی حمل و نقل ساده است، جلب شد. دوچرخه برای من همیشه به عنوان مفهومی برای استقلال، لذت، ماجراجویی و خوشحالی بوده است و در این پست سعی کردم نگاهی دقیقتر به خاطرات و تجربیات مرتبط با دوچرخه سواری در زندگیام داشته باشم که تاثیر آن به پررنگتر شدن این مفاهیم کمک کرده است.
من پنج سال است که در شهر رشت زندگی میکنم و تقریبا تمام خیابانها و کوچه پسکوچههای شهر را پیاده گز کردهام. سالها پیش زمانی که به رشت به عنوان شهری برای محل زندگیام فکر کردم از آن تصویر مبهمی داشتم، آن موقع هنوز میدان شهرداری پیاده راه نشده بود و پروژهی پیاده راه سبزه میدان تا شهرداری هم در حال کلنگزنی بود. اولین چیزی که از رشت به خاطر دارم به جز هوای شرجی و بارانهای نقرهایاش، خیابانهای مسطحی است که جان میداد برای قدمزدنهای طولانی مدت. رشت خیابانهای سرپایینی و سربالایی کمی دارد و همین در نگاه اول برای من آنرا شهر مطلوبی برای زندگی یافت. چون میدانستم در این خیابانها و بافت شهری جذابش میتوانم در نهایت با وسیلهی نقلیهی مورد علاقهام، یعنی دوچرخه، رفت و آمد کنم. با اینکه رشت فقط یک مسیر کوتاه دو کیلومتری برای دوچرخه سواری دارد و در این سالها بافت شهری آن برای دوچرخه سواری سالمسازی نشده است، اما به نظرم شهری است که از تغییراتی این چنینی با آغوش باز استقبال میکند که ریشه در تاریخ و فرهنگ گیلانیها دارد. زمانی که عباس مسعودی موسس و مدیر مسئول روزنامهی اطلاعات، طی سفری در نوروز سال ۱۳۰۷ برای اولین بار به رشت آمد آنرا شهری متعلق به ایران نیافت. او در سفرنامهاش بعد از اقامت چند روزه و دیدن شهر و درک فرهنگ مردم گیلان، از رشت به عنوان شهری که دهها سال از تهرانِ پایتخت، جلوتر است یاد کرده است و به مردمان این شهر یادآور شده است که برای پیشرفت بیشتر شهر، خود را با شهرهای کوچکی در اروپا مقایسه کنند نه با دیگر شهرهای ایران. در این سالها همین میل به پیشرفت باعث شده رشت با حفظ نمادهای شهری، سنتی و فرهنگی خود به مقصد جذابی برای مسافران ایران و خارجی تبدیل شود.
کودکی من در شهر زنجان گذشته است. شهری کوهستانی و سرد با خیابانهایی که انتهایشان به کوه میخورند. دوران کودکیام تماما با دوچرخه گذشت. اولین باری که پدر و مادر و برادرم تشخیص دادند حالا دیگر میتوانم از سه چرخهران به دوچرخهران ارتقا پیدا کنم را به خاطر دارم. یک عصر بهاری بود که سوار دوچرخهی برادرم شدم. برادرم اعتقادی به کمکی (چرخهای کوچکی که در دو طرف دوچرخه برای کمک به حفظ تعادل دوچرخه سوار آماتور وصل میکنند) نداشت. قرار بود من سوار دوچرخه شوم و او از پشت صندلی و مرا بگیرد تا تعادلم حفظ شود. روی زین نشستم، فرمان را محکم گرفتم و به برادرم به نشانهی تایید شروع انجام عملیات نگاه کردم. تصویر بعدیای که به خاطر دارم هیجانم از سرعت گرفتن و سبکیای بود که زمانی که باد به موهایم میخورد حس کردم. با خوشحالی صورتم را به عقب برگرداندم تا این شعف را با برادرم تقسیم کنم که دیدم او جلوی خانهمان ایستاده و دست تکان میدهد در حالی که من وسط کوچهمان هستم. صحنهی بعدی که به خاطر دارم دیدن آسفالت خیابان است چون تعادلم را از دست دادم و افتادم. بعد از آن حادثه خیلی سریع دوباره برگشتم روی زین و با اینکه دست و پایم زخمی و کبود بود تعادلم را حفظ کردم و به رکاب زدن ادامه دادم. جای زخمها هنوز روی بدنم است اما دردی نمانده و به جایش تجربههای خندهدار، گهگاه احمقانه ولی لذتبخشی دارم که همگی در پوشهای با تگ «pure joy» و به رنگ بنفش درخشان در ذهنم دسته بندی شدهاند.
هنوز هم خاطرات دوچرخه سواری به همراه برادرم از بهترین لحظههای روشن دوران کودکیام هستند. من روی تنهی دوچرخه مینشستم و وظیفهی کنترل فرمان را داشتم و برادرم وظیفهی رکاب زدن. با همین همکاری دو نفره موفق شده بودیم کل شهر را بگردیم. خیابانهای سربالایی را به عشق لذتی که در راه برگشت در سرپایینی خواهیم داشت رکاب میزدیم و در انتها به عنوان جایزه خودمان را مهمان یک بستنی قیفی یا یخمک میکردیم و قول میدادیم که از این عملیات چیزی به پدر و مادرمان نگوییم چون تاکید آنها این بود که فقط در محلهی خودمان دوچرخه سواری کنیم نه اینکه برویم تا آن سر شهر!
اولین باری که از دوچرخه به جز تفریح به عنوان یک وسیله برای حمل و نقل استفاده کردم ۱۴ ساله بودم. اول راهنمایی بودم و تازه عضو تیم بسکتبال شهر شده بودم و برای تمرین باید به ورزشگاه دیگری که کمی دورتر از ورزشگاه نزدیک خانهمان بود میرفتم. با اینکه مادرم مخالف این کار بود اما با پافشاری من راضی شد و من روزهای فرد سوار دوچرخهای میشدم که حتی پاهایم نمیرسید یک دور رکاب کامل بزنم و کل مسیر را نیمرکابزنان طی میکردم که بسیار خستهکننده بود اما با این حال برایم تماما لذتبخش بود.
بعدها در دوران نوجوانی با محدودیتهای بیشتری که متاسفانه همهی دخترها درخانوادههای مذهبی با آن مواجه هستند مجبور به استفادهی کمتر از دوچرخه شدم. فقط شبها اجازه داشتم در کوچهی خودمان چند دوری دوچرخه سواری کنم و بس. در همان روزها و شبهایی که حسرت دوچرخه سواری بیشتر و آزادانه را داشتم فهمیدم که برای من رکابزنی چیزی بیشتر از یک تفریح یا وسیله برای حمل و نقل است. دوچرخه سواری برای من نمادی از یک سبک زندگی و تفکر بود که هر چه بزرگتر میشدم در زندگیام پُررنگتر میشد. بعدها به واسطهی برادرم که میزبان یک جهانگرد انگلیسی دوچرخه سوار از سایت couchsurfing بود فرصت این را داشتم که با زک کلایتون آشنا شوم. پسری ۲۲ ساله که با دوچرخهاش در سفری به دور دنیا بود تا برای بنیاد خیریه Water Aid کمک مالی و توجه جلب کند. انگلیسیام خوب بود و مشتاق گفتگو با او بودم. در آن دو روز و در خلال صحبتهایم با زک، دوچرخه سواری، سفر با دوچرخه و این سبک زندگی در ذهنم به «باید» بزرگی تبدیل شد.
حالا دیگر چند سالی است که خودم دوچرخه دارم و از آن به عنوان وسیلهی حمل و نقل در شهر استفاده میکنم. سفرهای کوتاه یک روزه تا سه روزه با آن رفتهام و هنوز برای سفرهای طولانی مدت با آن برنامهها دارم. اگر روز خسته کنندهای داشته باشم در انتهای شب، سوار دوچرخهام میشوم و میگذارم بادی که به صورتم میخورد به مغزم نفوذ کند تا نفس عمیق بکشم و خستگی در کنم. اگر روز سراسر شادی هم داشته باشم دو ساعتی از آخر شبم را به دوچرخه سواری میگذرانم که شادیام را چند برابر کند. با این همه هیچ وقت خودم را ملزم به رکابزنی نمیکنم. هنوز برنامهی سرسختی برای دوچرخه سواری ندارم چون برایم همانند آئینی است لذتبخش که نمیخواهم آنرا تبدیل به یک وظیفهی از روی عادت کنم. دوچرخه سواری هنوز برایم ابعاد تازه و کشف نشدهای دارد. به تعداد تمام جادهها و راههایی که هنوز در آنها رکاب نزدهام، مزارعی که ندیدهام، برق چشمانم زمانی که با سرعت زیاد از سرپایینی رد میشوم و تنفس هوای تازهی میان درختها، فرصت برای لذت بردن از دوچرخه سواری دارم چون من عاشق دیدن دنیا با سرعتی که موقع دوچرخه سواری دارم، هستم. برای منی که عاشق دیدن و تجربه کردن و در مسیر بودنم، این سرعت همه چیز است. میتوانم در حین دوچرخه سواری دنیا را ببینم و فرصت مطلوبی برای ثبت ماندگار این لحظهها در ذهنم داشته باشم.
به جز زک کلایتون که گفتم افراد زیاد دیگری هم هستند که سفرشان با دوچرخه برای من کلاس درس زندگی و کسب تجربه بوده است. در این چند سال اخیر به واسطهی شبکههای اجتماعی با خیلی از این افراد از نزدیک آشنا شدم ولی شاید بخاطر جدی بودن تاثیر کتاب و ادبیات در زندگیام، مهمترینشان سفرنامهی رضا پاکروان است.
«از کاپ تا کیپ، سفر به آخر دنیا» نام سفرنامهای نوشتهی رضا پاکروان است که به زبان انگلیسی نوشته شده و شهلا طهماسبی آنرا به فارسی ترجمه کرده است. کتاب، داستان سفر ماجراجویانه و هیجان انگیز رضا پاکروان با دوچرخه از شمالیترین نقطهی اروپا، نورث کاپ تا جنوبیترین نقطهی آفریقا، کیپ تاون است. او این مسیر ۱۷۷۰۰ کیلومتری را در ۱۰۲ روز طی کرده است. خواندن این کتاب برای من که عاشق سفر، دوچرخهسواری و ماجراجویی هستم، عیش مدام بود. بعد از خواندن این کتاب انگار که تجربههای سفر و زندگی با دوچرخهام چند مرحله بالاتر رفته باشند حس کردم حالا دیگر میتوانم با دوچرخه مسافتی طولانیتر را رکاب بزنم و آخر همان هفته سفر یک روزهی ۱۱۰ کیلومتریای با دوچرخه داشتم.
دوچرخه سواری چه گروهی و چه به تنهایی برای من جذاب است اما بدون شک جذابترین و در عین حال غیرممکنترین سفری که میتوانم در ذهنم تصور کنم، سفر با دوچرخه همراه یک نوزاد چند ماهه است! چند سال پیش سفر با دوچرخهی شیما و احسان به همراه کودک چند ماههیشان، ارسلان را از طریق اینستاگرام دنبال کردم. این خانوادهی مشهدی ۱۸ استان ایران را در ۴۰۰ روز رکاب زدند و زمانی که ارسلان تقریبا دو ساله بود اما تجربهی دیدن، قدم زدن و تنفس در هوای شهرهای مختلف ایران را داشت به خانه برگشتند و هنوز هم به همراه ارسلان کوچک از دوچرخه به عنوان وسیلهی حمل و نقل، ورزش و سبک زندگی سالم استفاده میکنند و علاوه بر این فعالیتهای زیادی در جهت سالمسازی فضای شهری و ارتقا فرهنگ دوچرخه سواری در شهر مشهد انجام میدهند. دنبال کردن سفر این خانوادهی دوست داشتنی برای من کلاس درسی بود از اینکه چطور واقعا «خواستن توانستن است». برای «نتوانستن» همیشه بهانه وجود دارد: ازدواج، بچه دار شدن، شغل ثابت داشتن، جادههای نامناسب، هوای بد و هزاران محدودیت دیگر، در حالی که برای «توانستن» فقط و فقط باید لبخند زد و شروع کرد.
برای خودم به شخصه برنامه ریزی سفری طولانی با دوچرخه آن هم به تنهایی همیشه یک هدف مشخص بوده است و وقتی از سفر سحر مطلع شدم، انگار که خودم این تجربه را کسب کرده باشم با او همراه شدم. سال گذشته سحر طوسی با شعار «دختران فردا» در سفری ۳۵ روزه، بندر انزلی تا بندر عباس را به تنهایی رکاب زد. هدف او برای رکابزنی این مسیر ۲ هزار کیلومتری جلب توجه و کمکهای مالی برای ساخت مدرسه با هدف کمک به دختران بازمانده از تحصیل در مناطق محروم بود. سفر هیجان انگیز سحر را از اینستاگرام دنبال میکردم و هر روز او را بابت این پشتکار و توانش تحسین میکردم. از سفر او هم چیزهای زیادی یاد گرفتم ولی مهمترین تصویری که از سحر در ذهن من باقی مانده لبخند و برق شادی در چشمانش آن هم در سختترین شرایط است.
ریحانه وحیدیان را بخاطر فعالیتهای داوطلبانهاش میشناسم و در فریلند پارسال از نزدیک با او همکاری داشتم. دختری مهربان، پر تلاش و خستگی ناپذیر که همیشه دغدغهی ارتقا کیفیت زندگی دارد و از دانش و تحصیلات خوبی در این زمینه برخوردار است، حالا به عنوان مدیر کمیپن رکاب سفید در این مورد میگوید:
«مدت زیادی بود که به واسطه کارم با توسعه دوچرخه در شهر درگیر بودم. از سال گذشته که دوچرخه سواری رو آموزش دیدم، هر روز بیشتر و بیشتر از لذت رکاب زدن و تجارب دوچرخه سواری و حتی خرید دورچرخه در ویرگول و توییتر نوشتم. تا روزی که خبر تصادف مرگبار ونوس زرین خاک، ملی پوش دوچرخه سوار کشور رو که مصادف با روز جهانی دوچرخه بود، در خبرها خوندم.این موضوع به شدت روی من تاثیر گذاشت چون احساس مسئولیت میکردم که باید برای حفاظت از کسانی که دوچرخه سواری در شهر رو به عنوان سبک زندگی سالم و بهبود کیفیت هوا انتخاب میکنند، تلاش کنم تا لذت رکابردنشان مستدام باشه.»
«از حدود سال ۲۰۰۳ رسمی شکل گرفت که یادبودهای کوچکی در قالب دوچرخههای به رنگ سفید درآمدهای برای دوچرخه سوارانی که در خیابان کشته میشوند یا ضربه میخورند در محلی نزدیک حادثه نصب میشود. این دوچرخه ها که کاملا سفید رنگ شدهاند همراه با یک پلاک کوچک توضیح، به یک تابلو قفل میشوند. این اقدام برای یادآوری اتفاق که در گوشهای از خیابان رخ داده به عنوان بیانیهای خاموش در حمایت از حق دوچرخه سواران برای سفر امن هستند. به نظرم رسید تا فراتر از نصب یادمان، بر آگاهی جمعی اثر گذار باشم و رکاب سفید را به معنای رکاب زدن آگاهانه و ایمن برای نام این پویش انتخاب کردم.»
هدف ریحانه وحیدیان و همکارانش در کمپین رکاب سفید ارتقا فرهنگ استفاده از دوچرخه به عنوان یک وسیله نقلیه دوستدار محیط زیست و تلاش برای آگاه سازی و آموزش شهروندان برای استفاده از دوچرخه است و برای ماندگار شدن این پویش و اثرگذاری بیشتر سعی شده با همکاری اسپانسرها، متناسب با زمان نوشتن و خواندن مطالب در ویرگول، دوچرخههایی برای استفاده اشتراکی کودکان همراه با آموزش صحیح و تجهیزات ایمنی تهیه و هدیه داده شود. تا الان ۱۴ دوچرخه تهیه شده است. شما نیز اگر دوچرخه سوار هستید، دغدغهی استفاده از وسایل نقلیهی سبز دارید و یا حتی به این همکاری در این پویش و تهیهی دوچرخه برای کودکان علاقه دارید و میخواهید سهمی از شادی آنها داشته باشید میتوانید با رکاب سفید همراه شوید.
به عنوان نویسنده: اگر دوچرخه سوار هستید از تجربه رکاب زدن تون در شهر بنویسید و چیزهایی که دید شما مهمه تا خوانندگان شما بتوانند با شوق و آگاهی بیشتری رکاب بزنند.
اگر راننده خودرو یا موتورسیکلت هستید از تجربه مواجه شدن با دوچرخه سواران در شهر بنویسید تا خوانندگان شما آگاهانهتر رکاب بزنند.
به عنوان خواننده: با خواندن پستهایی که با هشتگ رکاب سفید منتشر شده اند، از کمپین حمایت میکنید. کسب اطلاعات بیشتر از چالشهای واقعی دوچرخهسواری در شهر باعث میشود تا چه به عنوان دوچرخهسوار ایمنتر رکاب بزنید و چه به عنوان راننده در مواجه با دوچرخه سواران، احتیاط بیشتری کنید و در نهایت میتوانید به ایمنتر شدن دوچرخهسواری در شهر کمک کنید.
اطلاعات بیشتر در مورد کمپین رکاب سفید را میتوانید از اینجا بخوانید.
برای فرهنگسازی هر فعالیت مثبتی نیاز به استمرار و پشتکار زیادی است اما در نهایت گذر زمان اثربخشی تلاشها را بیشتر میکند. اگر به تاریخ چند قرن گذشتهی ایران نگاه کنیم متوجه میشویم هر چقدر هم در مقابل تغییرات جهانی مقابله کرده باشیم، اما در نهایت تغییرات رخ داده است. در همین صد سال گذشته بیشتر جمعیت ایران ساکن روستا بودهاند و افراد انگشتشماری سواد داشتهاند. به دلیل بیماری و کمبود بهداشت طول عمر انسانها بسیار کم بوده و بستری برای مشارکت زنان در فعالیتهای اجتماعی هم مهیا نبوده است. حالا به لطف تکنولوژی میدانیم که در همین لحظه در آمستردام به ازای هر نفر چند دوچرخه وجود دارد و تورهای گشتزنی با دوچرخهی زیادی در شهری با خیابانهای سربالایی و سرپایینی بسیاری مثل استانبول وجود دارد. اما همزمان چیزی که باید به خاطر داشته باشیم این است که برای ایجاد این تغییرات در شهر، فرهنگ و جامعهمان استمرار و تلاشی بیپایان نیاز است. با اینکه در ایران شهری را از همان ابتدا دوستدار دوچرخه نساختهاند اما با مطالبهگری صحیح شهروندان، در نهایت همهی ما میتوانیم باعث تغییر شهرها و خیابانها شویم. حالا که در ایران همراه با پاندمی جهانی ویروس کرونا مناسبات اجتماعی و فرهنگیمان در حال تغییر است شاید فرصت مناسبی باشد برای مطالبهگری یکی از حقوق شهروندیمان. داشتن شهری ایمن برای استفاده روزمره از دوچرخه حق همهی ماست.
البته که در این سالها به عنوان یک زن و به عنوان یک دوچرخه سوار، تجربههای ناراحت کنندهای هم داشتهام اما هیچ وقت اجازه ندادم این تجربهها باعث شوند به شهر رشت به عنوان شهری ناامن نگاه کنم، یا به مردم روستا و شهر و منطقهای مشخص برچسب خاصی بزنم. با اینکه گهگاه تلخی اتفاقات و ظلمها زیاد بودهاند اما نگذاشتم هیچ کدام شیرینی لذت دوچرخه سواری را برایم کم کنند. اتفاقا همهی این تجربهها در ذهنم تبدیل به مثالی شد برای عبارت «چیزی که سختتر به دست آید شیرینتر هم خواهد شد». دوچرخه سواری برای آدمهایی شبیه به من مانند یک مراقبه است، یک جور مراقبت از ذهن و بدن و آیینی است برای به یادآوری اینکه ما انسانها میتوانیم بدون اینکه صدا، آلودگی و ردّی از خود به جای بگذاریم در طبیعت باشیم و به سبکی پری که در هوا به پرواز درمیآید، زندگی کنیم.
نسخهی کاملتر این پست را میتوانید از ویرگول پونیشا بخوانید.