ویرگول
ورودثبت نام
Eliya
Eliya
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

ماجراهای 401؛ "قسمت اول"

به نام خدا



                    ماجراهای 401

داستان را با این جمله شروع میکنم: من از یکتا متنفرم. در طول داستان با این ترمیناتور آشنا خواهید شد.




.... بریم؟

خمیازه ای کشیدم، و با اینکه درحال بازی کردن با یک بازی اعصاب خورد کن بودم، گفتم:(( هنوز هوا روشنه، بذار یکم که تاریک تر شد، بعدش بریم.))

.... باشه. هنوز این دوتا که بیدار نشدن.

خمیازه دیگری کشیدم و گفتم:(( خب بیدارشون کن.))

پریا صدایش را لوس کرد–مواقعی که درخواستی از کسی داشت، همین کار را میکرد. – و به من گفت:(( میشه تو بیدارشون کنی؟))

نگاهی به او انداختم و علی رغم میل باطنیم، گفتم:((باشه.))

.... آفرین لو لو عه. – نمیدانم برای چی من را اینطوری صدا میکرد، چون صورتم سیاه نبود که شباهتی به لولوها داشته باشم.

–من میرم لباسم رو اتو کنم.
و رفت. بعد از چند دقیقه رفتم که پدر و مادرم را بیدار کنم، و دیدم که پدرم درحال تماشا کردن یک سریال کره ای قدیمی بود. از همان سریال هایی بود که دیالوگ‌هایشان، هیچ فرقی با هم نداشتند، و فقط جمله هایی مانند: بانوی من، چطور جرأت میکنی، و چندین جمله کلیشه ای دیگر میگفتند. فکر کنم نویسنده همه این سریال ها یکی بود.

معلوم بود که پدرم دو دقیقه پیش بیدار شده،و خودش را کشان، کشان، به سمت تلویزیون و بالشت آبی رنگش کشیده، و بدون اینکه آبی به صورتش بزند، سریال مورد علاقه اش را تماشا میکند. دستی برایش تکان دادم، او هم در جواب دستی برایم تکان داد. رفتم به سمت توالت، بقیه اش دیگر نیاز به گفتن ندارد. وقتی که از آن مکان جادویی بیرون آمدم، به اتاقم رفتم، تا لباسم را عوض کنم. خواستم پیراهن لَجَنی رنگم را بپوشم، ولی یادم آمد، وقتی که رفتم آرایشگاه، تا برای عید موهایم را کوتاه کنم، همین لباس را پوشیده بودم، و تیغ تیغی شده بود. بیخیالش شدم، لباس دیگه ای برداشتم، و مشغول عوض کردن شدم. موهایم را شانه کردم، و خودم را در آینه برانداز کردم. با خودم گفتم:((این تیپ، دختر کُشه.)) درحالی که مشغول خیال پردازی بودم، مادرم بیدار شد و آمد به سمتم، به یک دیگر سلام کردیم. منم رفتم بر روی مبل نشستم، و منتظر بودم تا پریا هم آماده شود. نقشه کشیدن کشور ها برای جنگ جهانی دوم، انقدر طول نکشید، که آماده شدن خواهرم برای رفتن به بازار طول کشید. قرار بود برویم کتاب بخریم، و پدر عیدی هایی که تا الان جمع کردیم را، در بیاوریم.

بالاخره آماده شد، و آمد به سمتم و گفت:(( من آمادم، بریم؟))

.... چه عجب، بریم.

مادرم آمد به سمتمان و گفت:(( مواظب خودتون باشید. وقتی میخواید از توی خیابون رد بشید، اینور و اونور رو نگاه کنید.))

پدرم هم درحالی که تلویزیون نگاه میکرد، گفت:((آره مواظب باشید، شب عیدی کار دستمون ندید.))

واقعا از این حرف ها متنفر بودم. ناسلامتی خواهرم دانشگاهی بود، و خودم هم اول دبیرستان بودم.

باشه ای گفتیم و خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون. سوار آسانسور شدیم. یک قرن در راه بودیم، تا رسیدیم طبقه همکف. از ساختمان بیرون آمدیم، و رفتیم سمت ایستگاه. تاکسی پر نمیزد. هر ماشینی که میگذشت، گوش تا گوشش آدم نشسته بود. خلاصه یک قرن دیگر هم منتظر ماندیم، تا یه تاکسی که صندلی جلو، یک نفر، و صندلی. پشت هم، یک پیرمرد نشسته بود، جلویمان، ایستاد. من بیچاره، وسط نشستم و خواهرم هم سمت راستم نشست. راه افتادیم سمت بازار، تا رسیدیم، داشتم آن وسط میترکیدم.

هنگامی که رسیدیم، از آن تنگنا بیرون آمدیم. و رفتیم به سمت کتاب فروشی ها. وارد کتاب فروشی که شدیم، دوباره چشمم به همان کتاب های تکراری افتاد. نمیدانم چرا، ولی انگار کتاب فروشی ها از آوردن کتاب های جدید، می‌ترسیدند. خواهرم رفت به سمت کتاب های روانشناسی، منم رفتم به سمت قفسه کتاب های علمی تخیلی. هر چه گشتم، چیزی پیدا نکردم. بالاخره کتابی پیدا کردم، با عنوان ما فرزندان ایرانیم، که نویسنده اش، داوود امیریان، نویسنده محبوب من بود. کتاب را بیرون آوردم، ولی از شانس بدم، گوشه کتاب، تا خورده بود. منم از کتاب هایی که، ذره ای مشکل داشتند خوشم نمیامد، و هرگز پولم را برای آنها خرج نمیکردم. مدتی کتاب ها را نگاه کردم، ولی کتابی که به مزاجم خوش بیاید، پیدا نکردم. یک کتاب سفید رنگ توجهم را جلب کرد، آن را بیرون کشیدم. چشمتان روز بد نبیند، وضعیت کتاب به گونه ای بود که انگار کسی، گلاب به رویتان، آن زبان بسته را برده به همان مکان جادویی، و تا توانسته خودش را بر روی آن خالی کرده. کتاب بیچاره را سر جایش گذاشتم، و خواهرم را دیدم که دارد به سمتم میاید. کتاب زرد رنگی را با دستانش گرفته بود، که عنوانش خرده عادت ها بود. فکر کنم درباره بحث های خسته کننده روانشناسی بود. وقتی که آمد کنارم، گفت:(( تو چیزی پیدا نکردی؟))

منم با ناراحتی گفتم:(( چیز سالم و بدرد بخور نه.))

انگار که برایم ناراحت شده باشد، کتابش را گذاشت سر جای قبلی، و آمد پیشم و گفت:((بریم.))

.... کجا؟ مگه نمیخوای بخریش؟

.... نه بابا مگه دیوونم، کتابه 50 هزار تومان بود.

به فکری که درباره اش کرده بودم، یک ناسزای توپ گفتم و راه افتادم.

هنگامی که درحال حرکت به سمت یک کتاب فروشی دیگر بودیم، گفتم:(( تو که نمیخواستی بخریش، براچی برش داشتی؟))

.... نمیدونم، یه حسی بهم گفت بخرش، ولی بیشتر فکر کردم، دیدم که زیاد ازش خوشم نمیاد.

.... از خودش یا قیمتش؟

جوابم را نداد. این دختر ها بعضی وقت ها واقعاً عجیب میشوند.

هنگامی که به سمت کتاب فروشی حرکت میکردیم، خواهرم جلوتر از من حرکت میکرد، و ناگهان با صدای بلند و جیغ مانند گفت:(( اِهههههه، هانیه توییی؟؟؟))

دختری که پریا، آن را هانیه صدا زده بود، برگشت و به پریا نگاه کرد. فکر کنم یک قرن طول کشید تا فهمید کسی که صدایش زده، چه کسی ست. بعد از اینکه بالاخره فهمید، پریا کیست همدیگر را در آغوش گرفتند، و دو نفری که همراه آن دوست آلزایمر دار پریا بودند با تعجب به آنها نگاه میکردند.

واقعا حوصله نداشتم به رفتار های لوس آنها نگاه کنم، برای همین رویم را کردم آنور و منتظر ماندم تا آن دوست های قدیمی همدیگر را ول کنند. نمیدانم چرا، ولی من اصلاً اینطوری نیستم. مثلاً هر وقت دوست هایم را میبینم، حال ندارم بروم پیششان، و بگویم :(( اِهههههه یارو تویی؟؟)). برعکس وقتی میبینمشان راهم را کج میکنم، و سعی میکنم آنها مرا نبینند.

بالاخره آن دو دوست قدیمی یکدیگر را ول کردند، و راه افتادیم. خسته تان نکنم، بعد از کلی گردش، من سه تا کتاب خریدم، و خواهرم هم دوتا.

امشب مهمان داشتیم، چه مهمانی هم، حالا متوجه خواهید شد که برای چه این حرف را میزنم. هنگامی که رسیدیم خانه، پدرم بر روی مبل نشسته بود، و با خواهر گرامی اش که عمه من بود، تلفنی حرف میزد. مادرم هم مشغول ظرف شستن بود. دوباره برای پدرم دستی تکان دادم و آن هم در جواب دستی برایم تکان داد. واقعا میشود درباره سلام کردن خانواده ما با یکدیگر، یک کتاب قطور نوشت.

خلاصه اینکه آماده شدیم و منتظر نشستیم تا قبیله سرخ پوست ها به خانه مان حمله کنند.

بعد از نیم ساعت کسی در زد....

ادامه دارد... ?

اگر کتابی هست که میخواهی بخوانی ولی نوشته نشده، آن را بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید