Eliya·۳ سال پیش[ماجراهای 401] "قسمت چهارم"ایستاد و فکر کنم مرا شناخت... ایستاد و فکر کنم مرا شناخت. .... آها تویی؟ خب چیه؟ چقدر این افراد مسن با تربیت هستند. خودشان به نوه هایشان می…
Eliya·۳ سال پیشماجراهای 401؛ "قسمت سوم"سلام به دوستان گُل ویرگول. نماز و روزه هاتون قبول درگاه خداوند متعال باشه. لطفا اگر از داستان های من لذت میبرید لایک و کامنت فراموش نشه. ..…
Eliya·۳ سال پیشماجراهای 401؛ "قسمت دوم"من و مادرم و پدرم و خواهرم دم در ایستادیم و برای استقبال از مهمانهایمان منتظر ماندیم. بگذارید درباره مهمانمان برایتان کمی توضیح بدهم. عمو…
Eliya·۳ سال پیشماجراهای 401؛ "قسمت اول"به نام خدا ماجراهای 401داستان را با این جمله شروع میکنم: من از یکتا متنفرم. در طول داس…