ویرگول
ورودثبت نام
Eliya
Eliya
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

ماجراهای 401؛ "قسمت دوم"

من و مادرم و پدرم و خواهرم دم در ایستادیم و برای استقبال از مهمانهایمان منتظر ماندیم. بگذارید درباره مهمانمان برایتان کمی توضیح بدهم. عمو نوید پدر خانواده و برادر پدرم است. و زن پُر ادعایش که خُجسته نام دارد، مادر خانواده است، که البته تازگی ها اسمش را تغییر داده. و پسری دارند که یاسین نام دارد. و میرسیم به اصل مطلب، این خانواده، دارای یک دختر هستند، دختر که چه عرض کنم، یک دختر 4 ساله که ترمیناتور و عزرائیل هم پیش این اعجوبه، کم آورده اند. صد رحمت به عزرائیل. بگذریم. هنگامی این خانواده بسیار محترم، نشستند بر روی مبل، دخترشان با دستش زد به پای پدرش و با آن صدای لوس و گوش خراشش گفت:((بااابااا، بااابااا، خونشون اتاااق دااارههه؟))

خواستم بگویم:((به تو چه ربطی داره دخترهه زشت.)) اما نگفتم، و خودم را کنترل کردم.

عمو نوید گفت:(( آره بابا دا.... .))

سونیک هم به این سرعت حرکت نمیکرد. میخواهید بدانید برای چه این حرف را زدم؟ چونکه این اُلتیمیت سونیک، اجازه نداد پدرش کلمه داره را بگوید، و با چنان سرعتی حرکت کرد به سمت اتاق ها، که جای پایش بر روی قالیمان ماند. فکر کنم این دختر تصمیم گرفته بود که زودتر مرا سکته دهد.

پریا هم با سرعت به دنبالش رفت، تا از خسارت ها و یا بهتره بگم از انفجارهای احتمالی، جلوگیری کند.

یک ثانیه هم نشد که برگشت، و کنار پدرش نشست.

مادرم بعد از چند دقیقه برای این قوم مغول نخودچی آورد. بگذارید یک چیز مهم را بگویم. ما کلاً آدم های حساسی هستیم. منظورم از حساس، این است که از وسایلمان مراقبت ویژه ای میکنیم. دوست نداریم کسی وسایلمان را خراب و یا کثیف بکند. به نظرم این حساسیت، عادت بدی نیست، مگر اشکالی دارد، که آدم دارایی هایش را از چنگال ترمیناتور ها دور نگه دارد؟

خلاصه اینکه وقتی مادرم پذیرایی کرد، همه اعضای خانواده مهمان، از آن نخودچی ها برداشتند، بجز دختر بیخودشان. اولش خداراشکر کردم، ولی بعد از مدتی فهمیدم، خودم را الکی دلخوش کردم. میدانید چرا؟ چون مادر خانواده، یعنی همان خُجسته خانم، نخودچیی که برداشته بود، شکلاتی بود، و با اولین گازی که زد، نصف شیرینی اش ریخت بر روی قالی، و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. فکر کنم اگر مادرم میفهمید خودش را زبانم لال میکشت. بدبختی اینجاست که رنگ قالیمان هم سفید بود، واویلا. به ساعت مچی ام نگاه کردم. ساعت ده و ربع بود، آنها ساعت ده آمده بودند.

انگار ساعت ها دلشان نمیخواست جلو بروند. راستی یادم رفت بگویم که این دختر عذاب دهنده، نامش یکتا است.که در نوع خودش واقعا هم یکتا است.

ده دقیقه اول با سلامتی گذشت، و من کم کم داشتم امیدوار میشدم که اتفاق بدی نمی‌افتد. اما باز هم اشتباه کردم. چون یکتا به پدرش درگوشی چیزی گفت. عمو نوید هم گفت:((چایی میخوای؟))

دخترهٔ بیخود هم حرکات بیخودتر از خودش انجام داد و گفت:((آآآآآرررررهههه.))

مادرم هم با نگرانی برایش چای آورد و داد دست عمو نوید.

.... دستتون درد نکنه. بیا بابا. – و چای را داد دستش.

فکر کنم هنوز اولین هورت را نکشیده بود، که چای از دستش افتاد، و ریخت بر روی مبل.

عمو نوید با خشم، که معلوم بود خشم نیست، به دخترش گفت:((چی کار کردی بابا؟ ببخشیدا، این بچه خونه خودمون هم کثیف میکنه.))

زن اعصاب خُرد کنش هم به شوهرش گفت:(( واااا، نویییید. حالا مگه چکار کرده.))

داشتم به مرحله انفجار میرسیدم. مطمئنم اگه منفجر میشدم، قدرت بمب اتم هم به قدرت انفجار من نمیرسید. و حتماً کل قارهٔ آسیا نابود میشد. و به مردم مناطق دیگر اعلام میکردند که قاره آسیا به خاطر خُرد شدن اعصاب یک پسر از دست قوم و خویشش، منفجر شد.

مادرم با مهربانی که دقیقا معلوم بود ساختگی است به آنها گفت:(( اشکالی که نداره. خداروشکر رو خودش نریخت.))

منم زیر لب با حرص میگفتم:(( ای کاش رو خودش میریخت. ای کاش میسوخت. ای کاش ذوب میشد. ای کاش محو میشد. وووویییییی.))

پدرم هم گفت:(( عیبی نداره، خودتون رو ناراحت نکنید.))

.... بااباا من بازم چایی میخوام.

دیگر تحمل نداشتم. باید کاری میکردم. به چاقو های نارنجی رنگمان که چند مدت پیش در بندر دیلم، با اصرار پدرم خریده بودیم، نگاه کردم.

وقت را هدر ندادم. با یک حرکت سریع پریدم بر روی میز جلوی قوم مغول، و چاقو را برداشتم، یکتا را با یک دستم بلند کردم، و چاقو را در شکمش فرو کردم. و بعد پرتش کردم گوشه هال. و پاهایم را باز کردم و دستانم را رو به بالا گرفتم، و دهانم را صد و هشتاد درجه باز کردم. هااااا هااااا هااااا هااااا. قهقهه ترسناکی سر دادم. آن صحنه دقیقا شده بود عین انیمیشن ها.

حیف که این صحنه های زیبا، فقط در ذهنم بودند.......

ادامه دارد..... ?

اگر کتابی هست که میخواهی بخوانی ولی نوشته نشده، آن را بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید