.... خیلی دوست دارم نقاشی های پریا رو ببینم.
این حرف را عمو نوید زد. پریا واقعا نقاشی های زیبایی میکشید. از بچگی کلاس نقاشی رفته بود، البته من هم یک جلسه به همراهش رفتم، ولی کلاً خورد تو ذوقم. بخاطر اینکه مُدرس آن یک برگه گذاشت جلوی من که از بالا تا پایین اَشکالی مانند مثلث و دایره و مربع و..... کشیده شده بود. و به من گفت:(( از روی اینا تمرین کن.)) منم فقط همان یک جلسه را رفتم، بعد از آن، هرگز آن دور و وَر ها آفتابی نشدم.
و به همه میگفتم:(( من که خودم اینا رو بلدم، این یارو معلمه هیچی بلد نیست.)) بگذریم.
خلاصه اینکه وقتی عمو نوید بلند شد و رفت طرف اتاق ها، دو بچهٔ پُرویش هم به دنبالش رفتند. من و خواهرم و پدرم هم به دنبالشان.
پریا کلاً بساط نقاشی اش را جمع نمیکند. البته فقط در ایام عید. تازگی ها طرح جدیدی را کشیده بود و بر روی میز کارش گذاشته بود.
.... بَه بَه چقدر قشنگه. پریا اینارو چجوری میکشی؟
پریا در جواب سوال عمو نوید فقط لبخند زد.
واقعا بعضی وقت ها با خودم آرزو میکردم که ای کاش انسان ها دارای قدرتی بودند که میتوانستند با استفاده از آن به عقب برگردند. میدانید چرا این حرف را میزنم؟ چونکه یکتا کف دست هایش را بر روی نقاشی میکشید، و دخترهٔ دیوانه نمیدانست که با این کارش، رنگ های نقاشی با هم قاطی میشوند. بعد از اینکه آن نقاشیه زیبا را تبدیل کرد به یک نقاشی با سبک اکسپرسیونیسم، پریا رفت به طرف آنها و دست یکتا را گرفت و با نگرانی گفت:((نه... نکن.... دختر خرابش کردی.))
واقعا دلم میخواست در همین لحظه با یک آرپیجی، دنیا را از دست این دراکولا نجات بدهم. تا حداقل حرصم خالی شود. و بعد با استفاده از آن قدرت خیالی به عقب برگردم. که قتلش به گردنم نیوفتد.
.... یکتا نقاشی پریا رو خراب کردی. ازش معذرت خواهی کن.
معذرت خواهی نکرد، فقط گریه کرد و پدرش را زد. انگار انتظار داشت ما برویم جلو و بگوییم:(( معذرت میخوایم که نقاشی پریا رو خراب کردی.))
پدرم به عمو نوید گفت:(( نوید کارش نداشته باش، اشکال نداره، چیزی نشده.))
با عصبانیت به پدرم نگاه کردم. هیچ واکنشی نشان نداد. از او تعجب میکردم که چرا همچین حرفی را میزند. در عوض از او انتظار داشتم که یکتا را از بالکن واحدمان پایین بندازد.
.... بابا من میخوام اتاق اینم ببینم.
و با انگشت به من اشاره کرد. موجی از ترس و اضطراب به بدنم هجوم آورد. با خودم گفتم:(( یااااا خددداااا !!!!!! بدبخت شدم!))
.... یکتا تو که اتاق ایلیا رو دیدی.
یکتا با دستش زد بر روی پای عمو نوید و نِق زد: ((اِاِاِ میخوام ببینم.))
.... باشه بابا.– و دست دخترش را گرفت و رفت در اتاق من، حتی بدون اینکه اجازه ای از صاحب اتاق بگیرد. پدرم هم دنبالشان رفت.
منم با سرعت نور دویدم سمت اتاقم و پریا را درحالی که برای نقاشی اش مراسم ختم گرفته بود، رها کردم.
اگر دوست دارید، جزئیات اتاقم را برایتان می گویم و بعد برویم سراغ ادامه داستان. خب پس میگویم چون از قدیم گفته اند:((سکوت نشانه رضایت است.))
اتاق من از اتاق پریا بزرگتر است. و رو به روی ورودی، پنجره و پرده وجود دارد. و پایین پنجره، تخت عزیزم که خیلی به من خدمت کرده و بر اثر خدمتهایش، تَقَش درآمده قرار دارد. البته تازگی ها برای تختم، یک رو تختی زیبا خریده ام و واقعا ترس دارم که آن دخترهٔ دیکتاتور، پاره پوره اش کند. خب بگذریم. در کنار تختم قفسه ای چهار طبقه و بزرگ وجود دارد که لگو هایم را بر روی آن چیده ام. واقعا نسبت به کلکسیونم غیرت دارم. و رو به روی قفسه، میزم را گذاشته ام.
خب بریم سراغ ادامه داستان. وقتی که یاسین چشمش به لگو هایم افتاد دهانش باز ماند چون واقعا زیاد بودند و باعث حیرت اِلی سکته میشد.
عمو نوید با شگفتی گفت:(( بَه بَه. ایلیا تو چه حالی داری اینارو میچینی.))
منم گفتم:((آره واقعا حوصله میخواد.))
در همین لحظه یکتا دستش را برد طرف لگوهایم. تا آمدم کاری کنم، دخترهٔ بیشعور با دستانش زد به یکی از لگو ها و آنها هم مثل دومینو ریختند.
فکر کنم سکته قلبی نه، سکته مغزی نه، و صد تا سکته دیگر هم نه، بلکه همهٔ آنها را یکجا با هم زدم و با دهان باز به آن صحنه نگاه کردم.
عمو نوید دست آرنولد(شخصیتی در فیلم ترمیناتور) را گرفت و گفت:(( واااای سپیده از دست تو.))
خواستم بپرم و گلوی آرنولد را بجوم، که پدرم دست انداخت دور گردنم و به عمو نوید گفت:(( چیزی نشد که، وقتی زلزله میاد همشون میریزن، ایلیا هم از اول دوباره میچینشون. الان هم دوباره سَرِپاشون میکنه.))
ناگهان صدای کشداری از قسمت پذیرایی آمد که میگفت:((نَنَوووییدد.))
عمو نوید دست بچه هایش را گرفت و از اتاقم رفت بیرون.
پدرم هم به دنبالش رفت و مرا درحالی که برای کلکسیونم مراسم تشییع جنازه گرفته بودم رها کرد.
فکر کنم قصد داشتند بروند خانه خودشان، که صدای گریه یکتا آمد که میگفت:((نه نه نریممم.))
مطمئنم که اعصابتان حسابی خُرد شده. برای اینکه بیشتر از این خُرد نشود بقیه آن شب کذایی را خلاصه میکنم.
خلاصه اینکه قوم مغول بعد از سه ساعت دیگر که با اصرار سپیده مانده بودند، بعد از چند تا خرابی دیگر، شَرّشان را کم کرده اند.
واقعا نیاز به آرامش داشتم، برای همین رفتم دوش گرفتم و بعد خوابیدم.
***
اگر دیشب میدانستم که قرار است فردا یعنی همین امروز، چه خبری بشنوم، دعا نمیکردم که وقت زودتر بگذرد.
دَم در ایستاده بودم و منتظر بودم که پستچی، بسته ام را بیاورد. فکر کنم یک ساعتی منتظر بودم و وقتی دیدم خبری از پستچی نیست، شماره اش را گرفتم.
.... الو؟
.... الو! آقای کرمی، چیشد چرا بسته ام رو نمیارید؟
.... پسر جان خسته نشدی از صبح تا حالا همش زنگ میزنی؟ خب کالا های بقیه هم هست.
.... خب کِی بسته من رو میارید؟ تا نیم ساعت دیگه میخوام برم جایی.
.... باباجان صبر داشته باش، عجله کار شیطونه.
.... باشه صبر میکنم.
.... باریکلا. خب فعلا شَرّت رو کم کن کار دارم. – و گوشی را قطع کرد.
دیگر حال ایستادن را نداشتم، برای همین رفتم داخل. وقتی از آسانسور بیرون آمدم، خانم صفویان– خانم مُسنی که طبقه بالا زندگی میکند– را دیدم که درحال باز کردن در بود. ولی هرچه کلید را میچرخاند قفل باز نمیشد.
.... سلام خانم صفویان.
برگشت و با آن عینک تَه استکانی اش به من نگاه کرد. جوری نگاه میکرد که انگار اولین بار است من را دیده.
.... شما؟
.... شما منو نمیشناسین؟
با دقت بیشتری نگاهم کرد و انگار که چیزی یادش آمده باشد به طرفم آمد و دستانش را باز کرد و گفت :(( آهااا زینب تویی؟))
ادامه دارد.....?
ا