ویرگول
ورودثبت نام
Eliya
Eliya
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

[ماجراهای 401] "قسمت چهارم"

خواست مرا در آغوش بگیرد که من چند قدم عقب رفتم و دست هایم را بالا گرفتم و گفتم:(( خانم صفویان چکار میکنید؟ زینب دیگه کیه؟ من ایلیام.))

ایستاد و فکر کنم مرا شناخت.

.... آها تویی؟ خب چیه؟

چقدر این افراد مسن با تربیت هستند. خودشان به نوه هایشان می‌گویند هرجا که رفتید اول باید سلام کنید. اما خودشان اولین کسانی هستند که این قانون را زیرپا میگذارند.

.... داشتید چکار میکردید؟

....مگه نمیبینی؟ داشتم این در بی صاحاب رو باز میکردم، ولی نمیدونم چرا باز نمیشه.

.... خب شاید بخاطر اینه که این دَر، دَر خونه شما نیست.

تا چند لحظه به من خیره شد و بعد گفت:((بیا برو بچه. بیا برو بذار به کارم برسم.))

منم گفتم به جهنم. البته در دلم گفتم، و در را باز کردم و رفتم داخل.

پریا درحال تماشا کردن شهر موشها بود. پدرم هم مهمترین مأموریت دنیا را انجام میداد‌‌؛ ظرف شستن. مادرم هم به گل هایش آب میداد.

.... داری شهر موشها میبینی نی نی کوچولو؟

ناگهان پریا به سمتم برگشت. فکر کنم درحال ارتکاب جرم گیرش انداختم.

.... به توچه؟

.... با برادر بزرگترت درست حرف بزن.

پریا پشت چشمی نازک کرد، و از سر تا پا نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت:((نشونه ای از بزرگی نمیبینم.))

.... اولاً که قدم از تو بلندتره. بعدشم مثل تو نیستم که کارتون بچه ها رو ببینم. پس از تو بزرگترم.

.... برو بابا. انقدر چرت نگو.

صدای بلند پدرم از آشپزخانه آمد که میگفت:(( خفه میشین یا نه؟ دوتاتون بچه این. اگه یه صدای دیگه بشنوم، از بالکن میندازمتون پایین.))

منم لجم گرفت و خواستم چیزی بگویم که تلفن زنگ زد.

پدرم بخاطر اینکه از بَلای ظرف شستن، جان سالم در ببرد، با سرعت فلش(قهرمانی در فیلم های هالیوودی) به طرف تلفن دوید و جواب داد.

منم به اتاقم رفتم و بر روی تختم دراز کشیدم. بعد از چند دقیقه صدای مادرم را شنیدم که بلند گفت:(( یا امام زمان.))

منم با نگرانی از اتاقم رفتم بیرون و گفتم:((ها؟ چیه؟ چیشده؟))

پدرم رو به من کرد و با ناراحتی گفت:(( نوید اومده رو به روی خودمون خونه خریده. تا چند روز دیگه هم بار میکنن.))

تا چند لحظه به پدرم با بهت نگاه کردم. انگار قلبم ایست کرده بود. دستم را گذاشتم بر روی قلبم، و بر روی مبل نشستم.

واقعا در این شرایط چکار باید کرد؟ مگر بدتر از این هم میشد؟

هر چهار نفرمان با اعصاب داغون و خط خطی نشسته بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم. حالا که عمو نوید آمده نزدیک خانه ما خانه خریده، بچه هایش هر روز اینجا هستند. پس یعنی جنگ جهانی سوم شروع شد.

ناگهان زنگ واحدمان به صدا درآمد.

دیدم کسی حوصله که چه عرض کنم، بلکه نای در باز کردن را ندارد، برای همین خودم رفتم.

در را که باز کردم، خانم صفویان پشت در بود و با قیافه ای ترسناک مرا نگاه میکرد.

انقدر اعصابم خُرد بود که حواسم نبود چی گفتم.

.... ها؟

.... ها چیه بچه؟ پدر و مادرت بهت تربیت یاد ندادن؟

به خودم آمدم و با قیافهٔ نه چندان شرمنده ای گفتم:((ببخشید. الان خیلی اعصابم خُرده، برای همین نفهمیدم چی گفتم. خب فرمایشتون؟))

.... بهش بگو بیاد بیرون.

با تعجب گفتم:((کی؟ مادرم؟))

.... من با مادرت چکار دارم. به زینب بگو بیاد بیرون. خودم دیدم رفت تو خونتون.



                                      ***


شب پدر و مادرم رفته بودند خانه پدربزرگم تا تلویزیون 70 اینچ جدیدی که خریده بود را نگاه کنند. من و پریا هم حوصله و اعصاب نداشتیم برویم، برای همین ماندیم خانه. البته اعصاب من داغون تر بود. بخاطر اینکه آقای کرمی زنگ زده بود و گفته بود که بسته من را جا گذاشته، و اداره پست هم به دلایلی تا چند روز بعد از عید تعطیل است. پس یعنی بسته پَر.

خودم را با خواندن کتاب مشغول کردم تا بلکه اعصابم آرام شود. در حال و هوای داستان بودم که صدای وحشت زدهٔ پریا را شنیدم.

.... اینا از کجا میان.... وایی.

منم بلند گفتم:((چی از کجا میاد؟))

.... این جونورا.

بلند شدم و رفتم به سمت اتاق پریا. بر روی زمین چندتا پَشه وول میخوردند. فکر کنم ده تایی بودند.

به پرنیا با صدای آلن دلونگی گفتم:((نگران نباش دخترم. تو را با بهترین سلاح دنیا از این وضعیت نجات خواهم داد؛ با پشه زن.)) البته قسمت پشه زن را با صدای بلند گفتم.

رفتم پَشه زن را از تو قسمت پذیرایی بردارم، که صحنه مزخرفی دیدم.

بر روی زمین در کنار دَر بالکن، پُر از همان پَشه ها بود. کل کَف را گرفته بودند.

.... بیا اینجا رو ببین.

پریا هم دوید به طرف من و از صحنه پیش رو چندشش شد و با نگرانی گفت:((یا خدا. چکار کنیم؟))

نمیدانم چرا ولی در همین لحظه در ذهنم آهنگ سریع و خشن پخش شد. رفتم پَشه زن را برداشتم و با حرکات شمشیر بازی برای پَشه ها خط و نشان کشیدم.

تمامشان را با ضربه ای کاری لِه کردم. و جوری آنهارا میزدم که حرصم هم خالی شود.

بعد جنازه هایشان را با جاروبرقی، جارو کردیم.

واقعا چه عید چِرتی بود. تنها خوبی این عید، این بود که دو هفته چشمم مدرسه را نمیدید.

دو ساعت بعد پدر و مادرم آمدند خانه. پرنیا درس میخواند و من هم بر روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف اتاق خیره شده بودم. مادرم آمد به اتاقم و بسته ای در دستش بود.

.... سلام مامان. این چیه؟

.... سلام. نمیدونم. عمو حمید اینو داد و گفت برای ایلیا هستش.

با تعجب گفتم:(( برای من؟))

بسته را داد دستم و گفت:((آره.))

بسته را نگاه کردم. بر روی کاغذ کادویش، برگه ای بود که با خط خرچنگ قورباغه نوشته بود:((تقدیم به برادر زادهٔ عزیزم؛ آقا ایلیا.)) کاغذ کادویش را پاره کردم و از تعجب شاخ درآوردم. کارتُن یک دوربین دیجیتال بود. از آن مارک های معروف هم بود. انقدر ذوق کردم که زود دَر جعبه را باز کردم.
چیزی که میدیدم را باور نمیکردم. در جعبه، دوربین نبود. فقط چندتا پاکت بیسکوییت بود.

با بهت به مادرم نگاه کردم. مادرم هم شانه هایش را بالا انداخت و رفت.

پس بگو برای چه متنی که نوشته بود انقدر رسمی بود. برای اینکه مَرا مسخره کند. چون اصولاً عمو حمید آدمی نیست که اینطوری حرف بزند و یا بنویسد.



                                       ***


خوابیده بودم که با صدای جیغی بیدار شدم. با نگرانی رفتم به پدر و مادرم و خواهرم سَر بزنم. دیدم که پدر و مادرم نشسته اند. حتما آنها هم با همین صدا بیدار شدند. پریا آمد به سمتمان و با ترس گفت:((صدای چی بود؟))

منم گفتم:((نمیدونم.))

دوباره صدای جیغ بلندی آمد. فکر کنم صدا از بیرون میامد. چون ساعت سه و نیم صبح بود و خیابان هم خلوت بود، به همین خاطر صدا کاملا واضح بود.

دَر بالکن را باز کردم و خودم و پدرم از بالکن صحنه شَرم آوری دیدیم.......


ادامه دارد......?


اگر کتابی هست که میخواهی بخوانی ولی نوشته نشده، آن را بنویس.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید