سال ۵۹ که اهواز را ترک کرد برای همیشه برگشت اصفهان. سالهای اولیهی پس از انقلاب بود، کارش را توی معدن شروع کرد و از کلهی سحر تا غروب بین سنگها و زیر تیغ آفتاب زحمت میکشید. شب با لودر میآمد خانه. خانهاش پشت خیابان اصلی بود. یک حیاط بزرگ بود و یک اتاق مهمان و یک پذیرایی. کم پیش میآمد خانه باشد. سر و تهش را میزدی میرسیدی معدن. زمستانها هم توی سرما میرفت زیر ماشین که تعمیرش کند. خیلی زحمتکش بود. اتاق کنار حیاط پر بود از لاستیک و پیچ و مهره. به قول خودش خوب بود مرد از مکانیکی سر دربیاورد.
وقتی از معدن برمیگشت، بچههای قد و نیمقد صف میگرفتند تا میوهها را بیاورند داخل اتاق چایی* و هندوانهها را روی هم بچینند. هر وقت میخواست بنشیند باید حتما چیزی شبیه پرگار نود درجه درست میکرد. من خودم یکبار بیشتر او را ندیدم. وقتی یکسالم هم نشده بود. بعد، دخترها را به آغوش میکشید، کتاب و مجله برایشان میآورد و آنها را تشویق میکرد کتاب بخوانند. مادربزرگ میگوید: "انگلیسی و عربیاش خیلی خوب بود و زمانی که اهواز بودیم خوب با عربها ارتباط میگرفت و وقتی هنوز جز یک بچه فرزند دیگری نداشتند به انگلیسی اخبار گوش میکرد". پدربزرگ با پسرها بازی میکرد و به آنها یاد میداد قوی باشند. او اهل ورزش بود، قهرمان کشتی بود، وزنهبرداری میکرد و سالها پهلوان زورخانه بود. برای همین با پسرهایش کشتی میگرفت و به آنها فنون کشتی و آیین پهلوانی مثل شنا را یاد میداد. شنا در ورزش باستانی به خاک افتادن است و میگویند عبادتی است کبیر وقتی بانگ الله الله و علی علی برمیخیزد. بعدها که پسرها بیشتر راه افتاده بودند آنها را به کشتی دعوت میکرد:
《آن يك به دلاوري چو شير است
اين يك به شناوري نهنگ است》
بخاطر دارم سال پیش وقتی مهمان مادربزرگ بودم مردی آمد به خانهشان. خطاب به مادربزرگ گفت: "من کارگر معدنم. چقدر به دنبال آدرس جدیدتان بودم." به یاد قدیمها آهی کشید و انگار گوشههای لبش را با دو سرنخی از گوشه چشمانش بالا بکشند گفت: "معدن که بودیم یک سفره داشتیم غذا برای کارگر و خودش مشترک بود. حالا من از ده برای شما این لبنیات محلی را آوردهام". من میگویم حتما این هم آموزهای از آداب پهلوانی بود، که ثروت و موقعیت اجتماعی جایی نداشت. مادربزرگ منقلب شد و گفت "خوش آمدید." زیاد آنجا نماند اما هنوز هم میآید و میرود. هنوز میگویند "مردم دار و زحمت کش بود".
پینوشت: ما به اتاقی که در خانه پدربزرگ سماور داشت میگفتیم اتاق چایی
این روایت واقعی است و برای معرفی صلحروایی در پیج اینستاگرام مجموعه بینالمللی پیام آوران صلح و تمدن که در آن قریب ۷ سال است فعالیت میکنم آن را نوشتهام.