الهام جعفری
الهام جعفری
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

زِ شوق خود!

۴ سال پیش. نه. دقیق‌تر بگویم آخرین بار ۳ سال و ۱۰ ماه و دو روز پیش بود که دیدمش. صورتش مثل مروارید بود. از گوشه‌ چشمانش دو ستاره می‌درخشید و با لبان جمع و جورش از بالای پله‌ها به من سلام‌ میگفت. شال لاجوردی بر سر داشت با مانتوی سرمه‌ای بر تن. کیف کوچکی را به همراه داشت و آن را زیر بغل زده بود. از گذاشتن کف دستانش بر زانوانش معلوم بود که پاهایش درد می‌کرد اما از اشتیاق ورود به فضای زیرزمین پله‌های شیب‌دار را تند تند می‌آمد. وقتی دیدمش خیلی تعجب کردم. من ۲۱ سال بیشتر نداشتم. با من دست داد و گفت از آمدن به کلاس خوشحال است. کمی با هم صحبت کردیم و از من خواست با اسم کوچک صدایش کنم. کتابی که قرار بود با آن یادگیری را شروع کنند به آن‌ها نشان دادم. و بعد آرام آرام شروع کردیم.

نوشتن = مرهم روزهای رفته
نوشتن = مرهم روزهای رفته

نمی‌دانم چه شد. چرا یک دفعه جو سنگین شد. قلبم در میان سینه‌ام به نخی آویزان بود. کم‌کم دل درد گرفتم. داشت اشک من هم جاری میشد. برایش سخت بود؟ توانایی تدریس من کم بود؟ نگاهم را به پوسترها بردم. ماژیکم را روی مزرعه بردم. یک سناریو ساختم. گفتم قرار است در اینجا زندگی کنید. کدام بی‌زبان را دوست دارید نگهداری کنید. حال و هوا بهتر شد. اما هنوز فکرم به ان لحظه بود. چرا چشمش را با کنار آستین لباسش پاک می‌کرد و گوله‌های برفی نامرئی از چشمش جاری شده بود؟

لحظه‌ای نشستم‌. عادت نداشتم بنشینم. گفتم شاید از خودشان بگویند بحث باز شود و از انگیزه‌اش بدانم بهتر است. داشتم ذهنم را جمع می‌کردم چیزی بگویم که رو به من گفت: "سال‌ها برای بزرگ کردن فرزندانم در اداره کار کرده‌ام، تمام انرژی‌ام را برای استقلالشان گذاشتم. از خودم گذشتم. حالا خوشحالم که در دهه ششم زندگی‌ام برای خودم قدمی برداشته‌ام." همان لحظه اشکی از گوشه چشمش زیر پلکش را خیس کرد. از من عذرخواهی کرد و با همان لحن مادرانه به من انگیزه می‌داد که مشکلی در ادراک مباحث ندارد. از کیف صندلی کناری صدایی آمد. صدای همان‌ تلفن‌ها که وقتی روشنش می‌کردیم دو دست یکدیگر را به بغل می‌گرفتند. " بیرونم. بهت زنگ میزنم". پسرش بود. گفت تنها این پسرش است که پیش او مانده. بقیه سفر کرده‌اند. لبخند تلخی زد و رو به همکلاسیش گفت: "به کسی نگفته‌ام میخواهم تلاش کنم انگلیسی حرف بزنم. آمدم اول امتحان کنم بعد. اخر این سال‌ها مانعم شدند." او را تشویق کردم. یادگیری و اشتیاقش از بچه‌های نوجوان هم چندین برابر بیشتر بود.

ماه‌ها به شوق یادگیری شیخ‌بهایی را آمد و رفت. اما از جایی که من آن‌جا را ترک گفتم دیگر ندیدمش. مادران سرزمینم، در بالا و پایین و رفت و آمد زندگی بوده‌اند و زیسته‌اند. کاش یکبار او را به آغوش کشیده بودم.


این روایت واقعی و بر اساس تجربه من است و به دلایل حفظ حریم شخصی برخی جزییات عنوان نشده است.

نویسندهمعلمصلح
صدای نگاه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید