"هیچ چیز دردناکتر از این نیست که فراموش شوی. زمانی همه به تو اهمیت دهند و به دورت بچرخند و از تو استفاده کنند و حالا وجودت را نادیده بگیرند و حضورت را هیچ بشمارند. چیزهای دیگر جایگزینت کنند و سالی یک بار به تو سر نزنند .
اینطور نگاهم نکن که خاک گرفته و زنگ زده ام، زمانی محرم اسرار هزاران نفر بودم. زمانی پذیرنده درددلها و نگرانیها، عشقها و خبرها بودم. روزگاری چشم همه به من بود. مدام به سراغم میآمدند که ببینند نامهای برایشان دارم یا نه .
آری، درست است من براساس قوانین تنها یک صندوق پستی ام و یک شی محسوب می شوم. اما باور کن یک شی معمولی نبودم. هرچند حالا دیگر به عنوان شی هم به من نگاه نمی شود. تک و تنها و خالی و خاک خورده ، زنگ زده و بی رنگ و رو گوشه ای ایستاده ام و دیده نمی شوم .
نمیدانی چقدر سخت است باشی اما دیده نشوی . حالا که ایستادهای و به حرفهایم گوش میدهی، آنقدر برایم هیجان انگیز و عجیب است که نمیدانم چه بگویم و چطور بگویم که حوصلهات سر نرود .
سالها کسی نبود که به حرفهایم گوش دهد و به سان تو به من خیره شود. حرفهای بسیاری در دلم دارم که به زبان آوردنش سخت است و نمیدانم چطور بیانشان کنم.
راستی به من بگو مردم هنوز هم نامه مینویسند؟ آیا پستچیها و پاکتهای نامه و تمبرها هم به سان من بی استفاده شده اند و منسوخ ؟ و یا در این بین تنها من هستم که از دور خارج شدهام و تنها افتادهام ؟!
ای کاش مردم هنوز هم نامه بنویسند حتی اگر به سراغ من نیایند و نامههایشان را به طریق دیگری به هم برسانند . ای کاش هنوز از آن احساسات و شور و هیجان چیزی باقی مانده باشد و مردم بتوانند به سان گذشته از درون و احساسات و عواطفشان بنویسند.
شاید مرا ببرند به ناکجا و یا حتی تار و پودم را نابود کنند. به گمانم اینطور بهتر باشد تا روز و ماه و سال اینجا بایستم بیآنکه نیم نگاهی به من شود و دریغ از یک نامه!"
دیروز حواسم به صندوق پست محلهمان معطوف شد . رفتم به کنارش و بیچاره سفره دلش را برایم باز کرد. گفتم درد دلش را به گوش شما هم برسانم. میدانم که خوشحال میشود اگر لحظهای به او فکر کنید.