تصمیم کبری
نمیخواستم بروم. مثل همیشه بعد قدرتمند درونگرای وجودم هشدار میداد که قراره در معرض قرار بگیری؛ قراره دیده بشی ، حرف کم بیاری و سکوتت آزار دهنده بشه. . .
اما دست رد به سینه اش زدم وتصمیم گرفتم که خودم را به تیغ محک یک جمع شلوغ بسپارم.
با وجود تشویق های دور و وری ها به نرفتن و در خانه ماندن آماده شدم و رفتم...
با دیدن تابلوی حماسی میز پذیرایی در دل به خودم بابت اومدن درود فرستادم و پیش رفتم. دیدن اون ترکیب های رنگی من را به وجد آورده بود و کلمه ها در ذهنم صف کشیده بودند که من باب تمجید یکی یکی بیرون بپرند... هر جز از اون میز یلدایی کلید واژه ارتباط شده بود. نقل خوردن نبود. انگار که هر کدامشان بهانه ای دستت میدادند که خاطره ای بگویی، حرفی بزنی، چیزی یاد بگیری و یا سعی کنی با کسی آشنا شوی...
انرژی کلمات و رنگ ها خمودگی روحم را گرفت. درونگرای وجودم کمی عقب نشست و اجازه داد ارتباط بگیرم و کمی خودم نباشم.