من اهل کاشانم. از کودکی به کاشان رفت و آمد داشتم و از دیدن خیل دوچرخهسواران در شهر هیجانزده میشدم؛ آدمهای پیر و جوانی که با دوچرخه به بازار و محل کسب و کارشان میرفتند؛ بماند که یادم نیست زنی را پشت دوچرخه دیده باشم.
آن زمان تشخیص نمیدادم که این آدمها از ناچاری دوچرخهسوارند یا انتخاب خودشان است!
یادم میآید که دوچرخه بهعنوان وسیلهای برای حمل و نقل کاملا به رسمیت شناخته شده بود و حق و حقوقی داشت. سالها گذشت و رفته رفته دوچرخهها جایشان را به موتور و ماشین دادند. به خیال خودشان داشتند بیشتر به سبک شهرنشینی «مدرن» از نوع تهرانی نزدیک میشدند، غافل از اینکه تهران در آرزوی ایجاد فضای مناسب برای رفت و آمد با دوچرخه بود. رویای ساخت تهرانی جدید همچون کاشان ۳۰ سال پیش!
کاش دوچرخهسواران در کاشان میمانند و الگویی برای تهران «مدرن» میشدند، کاش این «پایتخت» بی در و پیکر نیم نگاهی به اطراف خود میانداخت و از بستر امن دوچرخهسواران، در کاشان کوچکتر یاد میگرفت. هرچه باشد، کاشان، کاشان است، از خودمان است، ایرانی است، آشناست، اجنبی نیست.
دوچرخه در شهر کاشان وسیلهای بود برای تردد آدمها از نقطهای به نقطهای دیگر. چشمها به آن عادت کرده بود و کسی برای چیزی چنین عادی نقشه پلیدی همچون بوق زدن و یا «تو خاکی کردن» نمیریخت. دوچرخه سوار همرنگ بقیه بود. در کل، موضوع، موضوع پیچیدهای نبود، اتفاقا خیلی هم ساده بود. حال چه شد که دوچرخه سواری در تهران بزرگ و پرمدعا انقدر پرچالش شد و از همه بدتر، چطور شد که این چالش به شهرهای دیگر هم سرایت کرد؟ چرا «پایتخت» به جای دود و آهن و مزاحمت جور و ناجور و وقت و بی وقت خودروهایش، پاکیزگی و تندرستی و احترام به حقوق سایرین را صادر نمیکند؟
همه اینها را گفتم تا بگویم چشم مردم باید به دوچرخهسوارها عادت کند، آنها باید بخشی از فرهنگ شهرمان باشند، کسانی که اراده کردهاند تا سنگینی کوه دود و آهن را از گردههای شهرمان بردارند.
من در کافهام در تهران ۲ روز در هفته با قهوه رایگان حمیزبان دوچرخه سواران هستم و منتظر میمانم تا آنها را همانطور که ۳۰ سال پیش در کاشان میدیدم، ببینم: همان آدمهای عادی که با لباسهای معمولیشان سوار دوچرخه میشدند تا کارهای عادی بکنند و دیگر عجیب به نظر نرسند.