ویرگول
ورودثبت نام
ائلیار محمدزاده
ائلیار محمدزاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

خودم و خودت (3): امیدواری خودشو تو یک قدمی بدبختی نشون میده!

اگه بخوام با یه جمله این مقاله رو شروع کنم میگم: " ته چاه، چراغ قوه تون پر نور تره!".

این شرایطی که میگم رو تصور کن؛ با کلی انگیزه و رویاپردازی کاری رو استارت میزنی؛ از شدت خوشحالی، پوست تنت واست زیادی کوچیکه؛ پر قدرت کارو پیش میبری و اولین مشکل جلو راهت سبز میشه. از پسش برمیای. چون اول راهی و کلی انرژی داری. ولی مشکلات تمومی ندارن، بیشتر و بزرگ تر میشن و به همون نسبت هم انرژی و انگیزه ی تو کمتر.

این روند ادامه پیدا میکنه تا زمانی که دیگه میگی:" بسه! دیگه تحملشو ندارم!" و پشت بندش هزار تا فوحش به خودت میدی. با خودت میگی که چقدر بی عرضه ای که حتی از پس همین یه دونه کار لعنتی هم برنمیای! بعدش یاد آرزوها و رویاهات میفتی و میبینی که همشون جلو چشمات دارن پر پر میشن.

و این وسط امان از قضاوت های دیگران! و حتی بدتر از اون حس ترحم های فیک دیگران:" حالا عیب نداره. پیش میاد دیگه!" "فدا سرت بابا" "نگران نباش همه چی درست میشه" " والا من که از همون اولم میگفتما این کارو نکن؛ تو گوش نکردی" و...

میدونم رفیق اینا سخته. حتی بدتر از اون؛ غیر قابل تحمله. یه حس جنونی بهت دست میده. گاها شاید بخوای همه چیزو بزنی خورد کنی. شاید بخوای تا صبح بشینی گریه کنی. یا شاید بخوای بزاری برا یه مدتی بری یه جایی که هیچ انسانی دستش بهت نرسه.

اما می خوام دوباره برگردم به همون جمله اول مقاله. اگه یادت رفت یه بار دیگه بخونش.

گروه ایمجن دراگونز(Imagine Dragons) تو یکی از آهنگ هاش میگه: "ستاره ها فقط تو تاریکی دیده میشن". این جمله رو بزرگ نوشتم روی دیوار اتاقم که عکسشو همین پائین میزارم.

تجربه اخیر خودم

همین چند روز پیش بود که یک سری اتفاقات عجیب و غریبی برام پشت سر هم افتاد که اصلا برام هیچ جوره قابل هضم نبود. اونم دقیقا تو یکی از تعیین کننده ترین موقعیت های چند سال اخیرم. اتفاقاتی که به قدری منو نا امید کرده بود، که میخواستم تیشه بزنم به ریشه همه چی. هیچگونه توانایی ای برای حل این مشکلات تو خودم نمیدیدم و حتی کورسویی از انرژی ای هم که داشتم رو به امید حل شدن این مشکلات صرف میکردم. اما نتیجه بدتر هم میشد.

تا اینکه کلا دیگه بیخیال شدم. پا پس کشیدم و گفتم ائلیار تو نمیتونی. تمام.

حس نا امیدی شدیدی داشتم و کل رویا ها و آینده ام رو در آستانه از دست رفتن میدیدم. اما خودمم نمیدونم چی شد که دقیقا تو دقیقه 90 همه چی عوض شد. مشکلاتی که ماه ها گریبان گیرم بودن، یهو به شکل مسخره ای حل شدن. یکی پس از دیگری.

قطعا اسمشو نمیزارم شانس. به جاش از واژه تقدیر استفاده میکنم. کاری هم با اعتقادات مذهبی کسی ندارم، اما قطعا معتقدم خدا وقتی به دادت میرسه که هیچ انسان دیگه ای از جمله خودت تواناییشو نداره. دقیقا وقتی که با خودت دو دو تا چهار تا میکنی و میگی:" این مشکل من امکان نداره درست بشه! اصن با قوانین فیزیک و طبیعت هم مغایرت داره اگه درست بشه!" دقیقا همونجاست که امیدت دوباره قراره برگرده.

کلا اگه بخوام خلاصه شو بگم: میزان ناامیدی هات به قدری بیشتر و بد تر میشن که حس بدبختی کامل میکنی. و دقیقا همین جاست که خدا امید رو بهت برمیگردونه. این کار، صرفا یه آزمایشیه تا خودمونو بسنجیم ببینیم آیا میتونیم تا ته چاه استقامتمونو حفظ کنیم یا نه. خیلیا تونستن. خیلیا هم نتونستن. تو از کدوم دسته ای؟







خودم و خودتامیدواریناامیدیاستقامتتوسعه فردی
طراح شهری که به سینما، بازی سازی و دنیای استارتاپ ها علاقه منده و به دنبال وصل کردن اینا با هم دیگه اس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید