راستش را بخواهید نمیتوانم تصور کنم این روزهایی را که من برای شما مادربزرگ هستم. آخر می دانید پیری و مرگ برای همسایه است...اما حالا که به ناچار پیر و چروکیده شده ام دوست دارم قصه های خوب و واقعی برایتان تعریف کنم.
روزی روزگاری، همین یک پلک به هم زدن پیش، بانویی جوان، با چهره ای دلنشین و ساده و موهای مشکی وز، با پیراهنی با طرح برگ های پاییزی، در حال نوشتن از زندگانی اش در سال هزاروچهارصدوچهار شمسی، شما را و فردا ها را در پشت چشمانش رویاند. همچون دانه ای که زیر خروارها برف دفن شده اما جایی بسیار کوچک در درونش در حال تپش برای نور است. برای زندگی. برای آن روزی که برف ها آب میشوند، خاک و سنگ را کنار میزند و به شوق لحظه ای که سر از خاک بیرون می آورد و تلؤلؤ آفتاب را بر گونه اش لمس میکند.
میخواهم بدانید در این زمستان سرد و طولانی، که نه میشود سوز استخوان سوزش را حس نکرد، نه میشود انزوا و کسالت باری اش را انکار کرد، در این روزها که زمان کش می آید، بوران به پا شده و چشم چشم را نمیبیند، در این روزها که نه ذوق ماندن است و نه پای رفتن، من آتش خانه را روشن نگه داشته ام. حتی اگر کم سو تر از همیشه. آخر هیزم ها کم اند و باید قناعت و مدارا کرد. من آن دخترک کبریت فروش نیستم که کبریت هایم را بسوزانم و درخیالم سیر کنم تا جایی که آخرین سلول های بدنم یخ بزند. من آن مادری هستم که خانواده اش را، فرزندانش را، گلهای گلدان هایش را، آرزوها و رؤیاهایش را دور آتش گرد می آورد. برای آنها سوپی گرم میپزد. آواز میخواند. برای آنها نمیترسد و مؤمن به نور درونش می ماند. اگر امروز شما روئیده اید بدانید که سال ها، دهه ها، و شاید قرن ها پیش، در من متولد شده اید و تاب آورده اید. و تاب آورده ایم...