من در سرزمین سایه ها به دنیا آمدم.جایی که در آن مردم هرروز در تاریکی زندگی میکردند و مدام چشمشان به دنبال خورشید بود.
همدیگر را نمیدیدند و هرکس در پی خودش بود.هرروز با مشکلات جدید و غیر منتظره ای سر و پنجه نرم میکردند و از حجم آن ها چیزی کم نمیشد.
آن ها عادت کرده بودند به یک زندگی سیاه و سفید.به رویاهای رنگی نداشتن و غرق شدن در روزمرگی.
آن ها عادت کرده بودند به شنیدن خبرهای بد و واکنشان به همه چیز خنده شده بود.آن ها قدرت تغییر چیزی را نداشتند و تک تک افرادی که شمعی برای پایان دادن به تاریکی روشن میکردند دستگیر میشدند.
چه کسی میتوانست به این تباهی پایان دهد؟و روشنی را برای این سرزمین به ارمغان بیاورد؟
جواب آن را نمیدانم شاید اگر آن ها منتظر منجی نبودند میتوانستد خودشان را نجات دهند و از بند ظلم رها شوند.
کسی چه میداند شاید فرداهای دیگر خورشید گرم از پس خون های ریخته شده مردمان سر برخواهد اورد و دختری بدون اینکه که ترس از چیزی داشته باشد بتواند پسر مورد علاقه ی خود را در خیابان در آغوش بکشد.کسی چه میداند شاید روزی آفتابگردان ها سربلند شوند و خیره در چشم خورشید زیبایی هایشان همه را محصور کند.کسی چه میداند شاید فردا...
دختر آفتاب☀️
مرسی که مهربونید و بدون ذکر منبع کپی نمیکنید?