سنگ سنگ است. روح ندارد. چه دخمه ی کوچک من و پیتر، چه تالار بزرگ اسقف. فرقی ندارد پرچم های کدام قیصر مثل جاده ای رنگی در دشتی تاریک، سیاهی دیوار را دو قسمت کند و یا نقوش و مجسمه هایی که به حکم گریگوری کبیر بر دیوار ها نقش می بندند. چه خوب شد که تو اینجا نیستی. تو در این دیوار ها طاقت نمی آوردی. دیوار های مستحکم و قطوری که نوری عظیم را پوشانده اند. نوری که ششصد سال است تقلا میکند تا به مردمان برسد و من روزی این دیوار بد قواره را خواهم شکافت.
شاید اگر انجیل را نمیخواندم باقی عمرم را در یکی از دخمه های تاریک همین کلیسا عبادت میکردم. اما دست تقدیر، همان دستی که من و تو را از هم جدا کرد ذره ای از نور بشارت عیسی را از روزنه های این دیوار به قلب من تاباند. آه مادر! تو 9ماه در ظلمات همه کس من بودی و روزی ام میدادی تا به روشنایی برسم. عشق تو را با هیچ چیز عوض نمیکم. اما اکنون در این ظلمات او همه کس من شده و روزی ام میدهد. میخواهم در بین این دیوار ها راه سرزمین روشنایی را پیدا کنم. تو مرا میشناسی. من تسلیم نخواهم شد.
نُوا از اتاق اسقف بیرون آمد و با نگاهش به من فهماند که داخل شوم. خیلی دوست داشتم نُوا را زمانی که با این هیبت و قد رشید شمشیر در دست میگرفته ببینم. جوان تر که بوده در خدمت یک شوالیه نامدار در جنگی علیه گل ها شرکت میکند. از وقتی قتل و غارت یک دهکده را دید خودش را وقف کلیسا کرده. آدم همه فن حریفیست. میگفت در طول جنگ سه منجنیق را از ابتدا تا انتها ساخته.
هنگام ورود به تالار شیطنت کردم و خودم را در کالبد یک قیصر تصور کردم که برای تاجگذاری وارد کلیسا میشود. راستش را بخواهی پا گذاشتن جای پای قیصر هایی که در این کلیسا تاج به سر نهاده اند هیج حسی را برایم تداعی نکرد. انگار نه انگار این جای پای کسانیست که فرّ الهی دارند و به انسان ها حکم میرانند.
برعکس باقی کلیسا، تالار پنجره های بزرگی دارد. صندلی های راحت، ظرف آب مقدس مرمرین، و صلیب آذین بسته شده که البته اکنون برای اضافه کردن مجسمه مسیح در محراب نیست. تنها ما کشیش ها با این لباس های پشمی قهوه ای وصله ی ناجور این تالار بودیم. انگار چند گدای ژنده پوش قلعه ی یک فئودال را تصاحب کرده باشند. اسقف بدون توجه به من در محراب زانو زده بود و با دستان باز به عبادت مشغول بود. اسقف همیشه به من به دیده ای احترام نگاه میکرد. کتابی نبود که نخوانده باشم و لغتی نبود که در باره اش نپرسیده باشم. گاهی مباحثات علمی ما حوصله ی شب را سر میبرد و آسمان خورشید را برای پا درمیانی میفرستاد. امروز اما اسقف ظاهرا حوصله نداشت.
لباس مندرس و یک تکه اش را از زیر پایش کنار زد و ایستاد. گردی از لباس تکاند و پشت به من نشست. گردن لاغر و دستان تکیده اش سنش را بیش از آن که بود نشان میداد. با صدای پر ابهت گفت: اعتراف کن!
+به چه؟
-به گناهانت!
+این یک محکمه است؟ چون من شاهد و وکیلی با خود نیاورده ام!
-بس کن روزبه... قبلا این بحث را کرده ایم. گریگوری نماینده ی خدا در زمین است و حکم نماینده ی خدا، حکم خداست...
+من خادم کتاب مقدس هستم نه کتاب گریگوری!
کشیش بلند شد و به من نگاهی از بالا انداخت...
-تو باید بروی!
+شما که بهتر از همه میدانید. من در پی پاسخ به سوالاتی آمده ام.
نُوا از پشت در صدا زد: برادر فلیپ از کلیسای...
اسقف حرفش را قطع کرد: بعدا بیا!
نُوا خواست اصرار کند که دوباره حرفش قطع شد...
کشیش انگار عصبانیتش را سر نُوای بیچاره خالی کرده بود. لحظه ای درنگ کرد که حس کردم از داد زدن پششیمان شده. سپس رو به من کرد. از پله های محراب پایین آمد و دست خسته اش را بر شانه ی من گذاشت. چشمان فرو رفته اش از خستگی جسمش میگفت و هر بار لب باز میکرد ترک های گونه اش تنهایی اش را فریاد میزد. شانه ام را فشار داد و گفت: اگر ده کشیش مثل تو داشتم...
باقی صحبت هایش را نشنیدم. باتلاق افکارم اجازه ی نفس کشیدن هم به گوش هایم نمیداد. امان از دوره ی تاریکی. کاش بودم و در زمره ی حواریون عیسی بودم. اما نه! من کجا پطرس و یوحنا کجا! حداقل کاش از ملازمان ایشان بودم. یا اقلا کسی که در این دوران لعنتی به فکر هدایت من باشد نه منافع خودش. دیگر نباید فریب ظاهر کسی را بخورم. هر لحظه از این عمر باید وقف فرزند انسان شود نه این ساختمان بی سر و ته!
دستش را از روی شانه ام کنار زدم. چشمم به جز پا های برهنه کشیش و کف سنگی کلیسا چیزی نمیدید. گفتم: امشب از اینجا میروم!
در مدتی که ساکن کلیسا بودم کسی خلف وعده ی روزبهِ ایرانی را ندیده.