مدیر کل سازمان ما هر سال توی خونه ی خودش به ما فقرا افطاری میده. البته به کارمندا و نیرو های قراردادی نه! فقط به اعضای هیئت مدیره و مدیران اجرایی و چند تا از مدیر کل های ادارات دیگه و تک و توکی هم از فرماندار و شهرداری. اینم که میگم ما فقیر فقرا منظورم نسبت به خود آقای مدیر کله!
توی پارکینگ از پرشیای صفرمون پیاده شدیم و چند دقیقه به ماشینای اطراف زل زدیم. انگار اومده بودیم نمایشگاه ماشین کالیفرنیا. احساس بی کلاسی کردم، اگه دربونشون نبود حتما ماشین رو میبردم بیرون پارک میکردم و میگفتم با راننده اومدم.
به خانوم و پسرم گفتم: اینجا آبرو داری کنید، من تازه مدیر بخش توزیع شرکت شدم. نمیخوام با یه بی کلاس بازی موقعیتمو از دست بدم.
بعدش به پسرم گفتم: امیر علی! اینجا فضولی نمیکنیا! ندید پدید بازی هم در نیار من هرچی خواستی بعدا برات میخرم...
امیرعلی: نمیخوام، جای این که چیزی بخری همین خیار خودمو بذار بخورم...
بابا: چند بار بگم اون نشسته بود. مگس روش گلکاری کرده! تازه اینجا انقدر چیزای خوشمزه هست که خیارتو بالکل فراموش میکنی!
امیرعلی: پس فردا صبح یه پی اس فایو تو خونه باشه!
بابا: بیا برو یَرَه مُو خُودُم بِچه بلوار سجادُم تو مِخی مُو رِ تیغ بِزِنی...
خلاصه رفتیم داخل خونه و سفره هایی رو دیدم که قشنگ حال فقرا رو درک کردم، یا بهتر بگم، درک کردم که فیالحال فقیر محسوب میشم.
امیرعلی یه نگاه به من انداخت که یعنی پی اس فور یا خراب کاری!
منم ابرو بالا انداختم که یعنی برو یره خجالت بکش...
امیر علی رفت سمت سفره، با خودم گفتم خب فوقش ژله ها رو میخوره، اصلا امشب آوردمش که تا میتونه بخوره! اما چشمتون روز بد نبینه رفت و گشت و یه خیار پیدا کرد و عین اون پسره کچلیک گفت : عههههه! مدیر کل یه نگاهی بهش انداخت و گفت: پسرم چیه شمش طلا پیدا کردی؟
امیرعلی: وای باورم نمیشه خیار...
مدیر کل: خب بخور پسرم!
امیرعلی: آخه بابام خیار نمیخره میگه امسال گرون شده!
امیر علی رو عین نگاه ارژنگ دیو به کیکاووس نگاه کردم یه نگاه معصومانه مثل دخترک کبریت فروش به آقای رئیس تحویل دادم... گفتم امیر علی بابا بیا برات موز پوس کندم بدو بیا اینجا!
امیرعلی که میدونست برداشته شدن چشم آقای رئیس با سَقط شدنش رابطه ی علت و معلولی پیدا کرده دوباره گفت: عهههه از این خیار زردا که تو تلوزیون دیدم... وای آقای رئیس خیلی ممنونم که ما رو دعوت کردید من از بچگی آرزو داشتم از این خیار زردا بخورم...
آقای رئیس منش پهلوونیش گل کرد عین پوریای ولی دستی به سر امیرعلی کشید و گفت نوش جون. بعدش هم از اون نگاه هایی به من کرد که رستم قبل از کشتن ارژنگ دیو بهش کرده بود.
فردای اون روز با درخواست وامم موافقت شد و حقوقم هم دو برابر شد. راست میگن که بچه روزیش رو با خودش میاره...