ابراهیم کاظمی‌مقدم
ابراهیم کاظمی‌مقدم
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

روزبه (قسمت اول... گمشده ایران)

نقش و نقوشی که این ها به دیوار میکشند از نقوش مانَویان زیبا تر بوده یا دل به یک خواهر روحانی داده‌ای؟
نقش و نقوشی که این ها به دیوار میکشند از نقوش مانَویان زیبا تر بوده یا دل به یک خواهر روحانی داده‌ای؟

شاید ندانی اما گاهی یک رایحه میتواند رنگ و طعم و صدا داشته باشد... یک رایحه میتواند بال پرواز تو از انتاکیه تا خانه ات در ایران باشد! آه مادر! از همین جا نسیم نفس ها و آرامش آغوش گرم تو را حس میکنم، باغچه کوچکِ خانه مان را میبینم، صدای گنجشک های سحرخیز خانه را میشنوم... میخواهم تمام این رایحه را با نفسی عمیق درون سینه ام بکشم و همانجا محبوسش کنم!
وقتی از خود که بیخود شوی فراموش میکنی کجایی و صدای نفس کشیدنت ممکن است خواب پیترِ پیر را پاره کند. خمیازه ای عمیق کشید و با چشمان بسته و شمرده شمرده گفت: روزبه! بازیگوشی نکن! اگر این بار در کلاس قوانین اسقفی بخوابی پدر روحانی حتما تنبیهت خواهد کرد!
راست میگفت: گریگوری کبیر حکم کرده این کتاب در تمام کلیسا ها برای اسقف های جوان تدریس شود و هیچ اهمالی پذیرفته نیست! نور ستاره ی قطبی از پنجره ی سنگی و صلیب مانند اتاق، مانند یاری چشمک زنان من را به رخت خواب فرامیخواند. اما تو چه میدانی بویی آشنا در غربت چه میکند با منی که با کمتر از این ها، با یک جمله ی ساده برای شناختن فرزند انسان این در به دری را به جان خریده ام...آه مادر! کاش بُعد زمان هم مثل مکان قابل طی کردن بود و من به جای سرگردانی در این کلیسا و آن کلیسا با تو به آخرالزمان سفر میکردم. به سال های حکومت فرزند انسان! از اتاق بیرون زدم و در راه رو های تو در توی کلیسا به دنبال بو گشتم. امان از این دخمه های نمناک و قاتل بو های خوش. دلم تنگ بوی نم کاه گل شده. من با کسی از آب و هوا صحبت نمیکنم. اصلا حرمت سکوت را با کلامی جز برای هدف والای آدم نمی شکنم. اما تو فرق میکنی! میدانم فقط میخواهی حرف هایم تمام نشوند.
صدای خنده در کلیسا؟ یقین کردم بو و صدا هر دو از اتاق مهمان است. حتما یک مسافر متمول است. مسافرانِ راه گم کرده و گدا ها همیشه از کلیسا طلب غذا میکنند. نُوای جوان با چهره ی عبوس همیشگی از انتهای راهرو می آمد و غرولند میکرد. به سرعت از کنارم رد شد و شانه اش به شانه ام گرفت. به روی خودش نیاورد.ظاهرا هنوز شیوه ی افلاطونیِ تربیت، زیاد روی نُوا و پیتر اثری نداشته! پیتر هر روز در آشپزخانه با شکمش مبارزه میکند و از برآمدگی اش پیداست شکست میخورد. نُوای عصبی هم هنوز پیداست نتوانسته مسافران کلیسا را متقاعد کند سکوت شب را نشکنند. کنجکاوی امانم را بریده بود. جلوتر رفتم. با احتیاط پرده ی کهنه را کنار زدم. دو سرباز پارس که لباسشان را بیرون نیاورده بودند و معلوم بود تا صبح نخواهند ماند. سلاح ندارند. زخمی نیستند. هراسان هم نیستند. با این اطمینان حتما خبری برای قیصر میبرند. مهم نیست. ایرانی ایرانی است.
+سلام و درود!
هر دو جا خوردند! ساعتی نگذشت که من انگار اقوامم را دیده بودم و دو سرباز هم انگار در شهر خودشان به خانه ی من به مهمانی آمده بودند. دیدن هموطن در غربت با رسیدن به خانه تفاوتی ندارد.
-راستی روزبه! به نظر دیگر میتوانی به ایران برگردی. پرویز اکنون بهرام چوبین را شکست داده و بر تخت شاهی نشسته. خسرو جوان شکوه دوران انوشیروان را به ایران باز خواهد گرداند...
+اشتباه میکنی اشکان... روزی که پرویز با سپاه رومی بیزانس از اینجا گذشت، من از شکوه ایران ناامید شدم. زمین بیل دهقانش آباد میشود، نه با چکمه ی سرباز بیگانه.
*راست میگوید فرامرز! شهر هایی که پدر من برای دفاع از آن جلوی رومیان کشته شد اکنون بدون جنگ به ایشان واگزار شده!
-اصلا تو چرا اینجایی؟ کلیسا هم که در ایران هست. اصلا یکی برای خودت بساز! ساختن دخمه ای تاریک که کاری ندارد!
*راست میگوید! اصلا بگو چرا مسیحی شدی؟ نقش و نقوشی که این ها به دیوار میکشند از نقوش مانَویان زیبا تر بوده یا دل به یک خواهر روحانی داده‌ای؟
+من در پی حقیقتم، ایران و روم و چین فرقی برایم ندارد! تو آن سالی که آتش مقدس، آتشکده فارس خاموش شد را به یاد داری؟
*آری، من در مدائن بودم که طاق کسری فرو ریخت. بعد ها فهمیدم در همان شب دریاچه ی ساوه هم خشکیده!
+من پی کشف اسرار همان شب به این دیار غربت آمدم...
اشکان به گوشه ای خزید و خودش را جمع کرد!
*چه شده مرد جنگی؟
-خودت میدانی که من خسروِ خسروان انوشیروان را از جان بیشتر میخواستم... به یزدان پاک سوگند این ماجرا را هرگز به کسی نگفتم! آن شب پیغامی برای خسرو برده بودم، که ناگاه زمین لرزید و تخت خسرو واژگون شد. و من میدیدم که کسری توان سخن گفتن ندارد. تو را به خدا روزبه، سر آن شب چه بود؟

دوست داشتم باز هم بنشینم و از فرزند انسان برای اشکان و فرامرز بگویم. همانطور که دوست داشتم باز هم از آن نانِ ایرانی بخورم. اما از آن نان به یک لقمه ی کوچک بسنده کردم تا نفس را سر جایش بنشانم و از صحبت هم دست کشیدم که تقدیر چنین نوشته شده بود. نُوا خلوتمان را به هم زد. اسب هر دو مسافر تیمار شده بود و باید به دربار بیزانس میرفتند و مژدگانی پیروزی دامادش را از او بگیرند و من باید به اتاق اسقف اعظم میرفتم تا برای حضور نیافتن در کلاس بازخواست شوم...

سلمان فارسیداستان
یه بدخط که مجبوره برای نوشتن تایپ کنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید