حس میکنم الان دیگر متوقف شدم. مثل یک کابوس که دیر وقت هست، در آن جا مانده ست!
و این کابوس کشنده ست برای وجودم،
کابوسی هست که نه دم از محبت میدهد.نه دم از خوشحالی و لبخند شاید خنده های قهقهه ام تاثیری از دردهای که به جانم مانده اند باشد. این خنده های امروزی ام نشانِ دردهای دیروزم هست. دلم غوغا دارد در تاکستان وجودم و دردهایم را به شب تارم به نمایش می گذارد. در کنار پنچره ی اتاقم و جلوی گلدانِ که گل هایش مانند خودم پژمرده شده. میدانی چرا؟
برای اینکه انسان هارا دردهایش قوی می سازد و باعث شکست نخوردنش می شود.
و من همچنین تلاش میکنم، که چشمان خیسم را با سرمه های مشکین رنگ کنم، و موهای بلندم را با قیتک های قرمز ببندم و آواز دلنشینی برای آرامشم بگذارم و برقصم این دنیای دخترانه ی من است.
رویا " سادات"