داشتم توی روابط ها دقیق میشدم. که چه حرفی رو چه کسی به چه کسی میگوید و چه حرفی رو چه کسی به چه کسی نمیگوید. خیلی پیچیده شد نه ؟ و رسیدم به چیز جالبی :
خیلی جالب است یک مرضی در درونمان وجود دارد که به مخفی کردن حرف هایمان منجر میشود. بعد به آنها میگویند حرف های نگفته و سال ها بعد، زمانی که ریشه دوانیده اند در اعماق جانمان میشوند عقده و باز عقده ها روزی روزگاری روزنه ای پیدا خواهند کرد و عقده گشایی رخ خواهد داد. و همان حرف ها با احساسات کنترل نشده و بیامان به صورت طرف مقابلمان پرتاب خواهند شد. و سالها و سالها پیش از عقدهگشایی چه رفتارهای ناهنجاری را برزو میدهیم و دلیل اصلی آنها را هیچوقت درک نکردهایم. و سالها و سالها پس از آن عقدهگشایی، چه تنها میشویم. همه را رنجاندهایم.
غمانگیز است اگر بدانیم چه حرفهایی را که دلمان میخواسته بگوییم. فریاد بزنیم در یک جمع! جلوی بقیه از سالهایی بگوییم که زیر بار مشکلات سخت، دست و پنجه نرم میکردیم. اما نباید میگفتیم. باید خاموش میماندیم چون زمان آن صحبت ها به اتمام رسیده است. دیر شده است برای بازگو کردنشان. باید روزی آنها را میگفتیم که میشد با ،گفتن، آز وقوع آنها جلوگیری کرد. نه آن روزی که تاریخ انقضاشان رو به افول بوده است. باید زمانی میگفتیم که هنوز وافور و منقل به راه نبود. باید زمانی میگفتیم که هنوز اولین نخ سیگار را نکشیده بودیم. باید آن روزی میگفتیم که هنوز پدر و مادرمان زنده بودند. و باید آن روزی میگفتیم که هنوز عشق و علاقه در وجودمان زنده بودهاند. نه زمانی که چشمه آن خشکیده باشد.
به نظر من این مرض، سکوت بیجا و جنجال بیموقع، هست که فاتحه روابط هایمان را خوانده است.
این مرض در نبود گفتمان مشترک شکل میگیرد. زمانی که به هر نحوی حرف میزنیم اما حرف هایمان ترجمه نمیشوند.
نه تحلیل و بررسی حتی ترجمه نمیشود. انگار یک زبان بیگانه است. که نیاز به یک مترجم دارد. اخم هایی که بی معنی است اخلاق تند و مزاجی تلخ که متصور نمیشود حرفی پشت سر آن پنهان شده باشد. و یا حتی قدم های تند کسی که میخواهد برود. این هم معنی نمیشود.
یک روزی چمدان هایش را جمع کرد و رفت قبلا میگفت میروم اما کسی جدیاش نمیگرفت اما آن روز به صورت جدی رفت در را نیز پشت سرش نبست. قبلا گفته بودم همین جا زیر همین پست های فارغ التحصیلی که وقتی میرویم بخشی از ما میماند. یک بویی یک حسی یک خاطره ای یک نقشی حتی کوچک اما قابل دیدن. مثل تعبیر ما میرویم اما بخشی از ما در کاج های شهر بیرجند میماند.
او هم رفت. در را هم نبست. قرار بود از اول برود. سه سال و اندی اما رفت تند تند هم رفت با قدم های خیلی خیلی سریع حتی واژه ای بهتر از این نمیشود پیدا کرد.
بوی تلخ چوب های سوخته، بوی زننده برگ های مسموم زرد تابستانی که از صمغ درختی سمی به بیرون تراوش میکند.
میدانید بو ها تنها چیز هایی هستند که بسیار دقیق و بسیار مو شکافانه وارد رابط مغزی ما خواهند شد و خیلی سریع به خاطره ای دائمی و ثابت در میایند . بو ها هنوز در تکنولوژی مغفول ماندهاند و برای همین بسیار اصیل و واقعی و دست نخورده و بی شکل و بی فرم باقی ماندهاند. هنوز بوی کپک نان بوی کپک نان است. اما امروزه شب دیگر شبِ تاریک و ظلمانی نیست. برق بازی را عوض کرده است زمان خواب را عقب انداخته است. اما بو ها نه. تصاویر لبخندها قابل ذخیره سازیاند. دیدن چهره کسی که دیگر در جمع نباشد، مرده باشد و یا حتی رفته باشد. مثل آن روز که رفت! تصاویرش هست. اما هر کس یک بوی اصیلی دارد که ذخیره نمیشود. بوی شهوت انگیز کسی که آماده رابطه جنسی میشود.
خیلی از بحث دور نشویم. داشتم میگفتم گفتمان مشترک یعنی چی. یعنی یک شعوری که به ما هشدار بدهد ؛ الان وقت گفتن است. و یک شعوری طرف مقابلمان که ؛الان وقت شنیدن است. آری باید بعضی اوقات هم فرصتی داد برای شنیدن. گفتمان مشترک هم گفتن دارد و هم بخش پنهانی شنیدن. اما نه شنیدن با تنها عضومان که گوش نام دارد. باید شنید آنطور که لمس کرد. عمق کلام را دریافت. عطر کلام. لحنکلام. و... ابنطور باید شنید. کسی که دستت را گرفته است و دارد با ما حرف میزند با ما سرجنگ ندارد. با ما آشتیکنان است. در کتاب وقتی نیچه گریست خواندم که بازگو کردن ریشه بیماری از زبان خود بیمار. بیماری یا لااقل علایماش را از بین میبرد. پس منتظر چه هستیم ؟
دنیای عجیبی است در واقع دنیای غریبی است نا آشناست فهم ناشدنی است اصلا در فهم نمیآید. از صبح که پا به داخل خیابان میگذاریم انگار پا بر روی سیاره زمین نگذاشته ایم انگار داریم روی کره مریخ راه میرویم. اصلا همین جملات انقدر عجیب هستند که آدمی را به فکر فرو ببرند. و من رو به روی شومینه نشستم ( شومینه خاموش ) و در حال تلو خوردن بر روی مبل چرمین چرخ دار و عقب و جلو میروم و کتابی به دست دارم ولی به شعله های خاموش شومینه چشم دوختهام. و دارم به روزی فکر میکنم که حقیقت کشف شود. حقیقت هم واژه غریبی است. مثل دنیای کنونی که پا بر روی آن میگذاریم. دنیای کنونی اصلا با حقیقت کاری ندارد. چرخ دنده های آن با موتور حقیقت نمیچرخند. و کتاب ها نیز حقیقت را بیان نمیکنند. در خیابان خبری از حقیقت نیست. راننده تاکسی پول میگیرد و اصلا کاری با حقیقت ندارد. میوه فروش دارد با وانتی چانه میزند بر سر خرید دو کیلو ارزان تر خیار های درختی! اینجاست که حقیقت اصلا وجود ندارد. در تار و پود زندگی هم نیست در تار و پود میوه های خراب میوه فروشی هم نیست. باور کنید داخل آن میوه های کرم خورده هیچی نیست. نه حقیقت نه کرمی که آن را خورده است. کتاب ها نیز حقیقت را بیان نمیکنند.
پس گفتمان مشترکِ انسانیت یک حقیقت نیست. یک بر ساخته جدیدی است که باید خودمان در روابطهایمان خلق کنیم. بسازیم. قول و قرارهایی ساختگی.
گفتمان مشترک یعنی چه ؟ چه چیزی هست که بگوییم و از دست آن گفته خلاص شویم. بار ها شنیده ام که میگویند سخن مثل تیری است که وقتی از چله کمانِ دهان پرتاب شود دیگر بازگشتی در کار نخواهد بود و جای جبران آن نیست. اما گفته های مشترک مثل تیری با نوک پیکانی نیزه دار هستند که بر پشتت زخم هایی میزنند و تو دوست داری خیلی قبل تر ها از دست آن ها خلاصی مییافتی .
مشترک یعنی آن چه بین دو نفر اشتراک دارد. از سلیقه ها از افکار از احساسات و ... حال آن که همه چیز بین آدمیان میتواند و حتما مشترک است. پس کجای کار میلنگد ؟ گفتمان مشترک یعنی گفتوشنودی عادی میان مردمانی هنگام عبور از خط عابر پیاده که از قضا چراغ راهنمایی آن خیابان، قرمز باشد. گفتمان مشترک یعنی جواب به دوستت دارم هایش وقتی که میدانی همه میتوانند روزی در جایگاه دوست داشتنات باشند و این نیز مشترک است.
گفتمان مشترک در نهایت یعنی من و تو در کنار هم.