ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه داداشی
فاطمه داداشی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چگونه می توان درختان ذهن را برچید؟

خیلی جوان بودم که نقش مادری را پذیرفتم.

تا دیروز دخترک دبیرستانی بودم که تمام هم و غمش درس خواندن و رفتن به دانشگاه بود.

از زندگی چیز زیادی نمی دانستم سرم به درس خواندن گرم بود. برای شاگرد اول شدن و به دست آوردن معدل بالا و رقابت با بچه های زرنگ کلاس رقابت می کردم.

امروز که به گذشته نگاه می کنم، می بینم چقدر نگاهم بسته و یک بعدی بوده است.

دختر جوان ۱۹ ساله ای را تصور کنید که ازدواج کرده و حالا مشغول نگه داری از اولین فرزندش است.

دقیفا زمانی که بهترین وقت خوشگذرانی و جمع کردن تجربه های اجتماعی بود، دو چشمم به فرزندم دوخته شده بود. این انتخاب من بود. این را هم بگویم که هنوز که هنوز است از فرزندار شدنم پشیمان نیستم. اگر چه

مسیر سخت و پررنجی را از سر گذراندم اما ارزشش را داشت. برای ادامه ی تحصیل درکنکور شرکت کردم.

تمام این سالها من در تکاپو بودم تا به زمان حالا و اکنون برسم، تحصیل کردم و درکنار تحصیل، مشغول کار هم شدم. روزهای پر دغدغه ای را پشت سر گذاشتم اما هرگز شکسته نشدم.

فرزندانم کم کم به سن نوجوانی رسیدند. با وجود شاغل بودن و ادامه ی تحصیل، تمام حواس ام به بزرگ شدن و تحصیل شان بود. تربیت و پرورش آن ها جز مهم ترین اولویت های من بود.

به فرزندانم کمک کردم تا استقلال نسبی داشته باشند از همه مهم تر حق انتخاب به آن ها دادم. امروز از این بابت خوشحال هستم. در گذشته هنگام گفتگو با دوستانم، تصورم این بود که من جوانی ام را از یاد برده بودم.

در سی سالگی کار می کردم، درس می خواندم. رسیدگی به امورات خانه و فرزندان هم بخشی از وظابفم محسوب می شد. اطرافیان می گفتند: تو زیادی برای فرزندانت وقت می‌گذاری! هویت تو گره خورده به هویت مادرانه‌ات. حواست باشد که وقتی پنجاه ساله شدی دیگر فرزندانت سراغت را نمی‌گیرند. آن وقت است که می فهمی اشتباه کرده ای!!

با شنیدن این حرفها به فکر فرو می رفتم که اگر برای فرزندانم وقت نگذارم و مشکلی برای آنها پیش بیاید آیا همین به منِ مادر، عذاب وجدان نمی‌دهد؟

در طی سالها تحصیل، کار و فعالیت تنها کسی که همراه همیشگی ام بود، خودم بودم. من از جوانی یاد گرفتم که روی پاهای خودم بایستم و بار زندگی را بر دوش بکشم. سال هفتاد و جهار ابلاغی از طرف اداره مربوطه به من داده شد. مجبور بودم صبح خیلی زود ابتدا فرزندانم را به مهد و مدرسه برسانم. سپس راهی محل کارم بشوم. چالش های زندگی ام دو چندان شده بود. طی کردن راه در سه مسیر مختلف کار را برایم سخت تر کرده بود.

آن روزها عده ای در اداره مربوطه نقش داشتند. این افرادفقط از زاویه دید خود به آدم ها نگاه می کردند. درکی از مشکلات بقیه نداشتند و فقط از زاویه دید خود به افراد نگاه می کردند.کسانی که حس همدری را نیاموخته بودند. وقتی تصویر آن روزها از برابر ذهنم می گذرد با خود فکر می کنم که طی سال های متمادی چه مشکلاتی بوده و زنان شاغل با آن ها دست به گریبان بوده اند.

زندگی هم فرمولی دارد کافی است به قوانین آن پایبند باشیم و توانمندی هایمان را ابراز نماییم.


فاطمه داداشی

به قول مولانا انسان جواهر گرانبهایی است که می‌تواند با تکیه بر خویش، زندگی اش را تغییر دهد.
مسیر زندگیادامه تحصیلمادررشد فردیخوداگاهی
مربی و مدرس مهارت های فن بیان و سخنرانی، هوش کلامی | نویسنده چهار جلد کتاب در حوزه روانشناسی|مشاور و کوچ رشد فردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید