شبانه در لامینور
شبانه در لامینور
خواندن ۱۱ دقیقه·۱ سال پیش

نور، برف، دایی

کوهستان کولساس ۱۸۹۵ - کلود مونه
کوهستان کولساس ۱۸۹۵ - کلود مونه

گفتم «دایی، تو چرا چشم‌هایت آبی است؟»

گفت «از بس به آسمان نگاه کرده‌ام.»

گفتم «پس یعنی من هم؟»

- نه.‌ تو نگاه کنی فقط چشم‌هات ضعیف‌ می‌شود.

راه خاکی ادامه داشت تا باغ‌های دامنه کوه. دوطرف این راه همه گندم بود. ‏دایی. باد اردیبهشت می‌پیچید لای موهای طلاییش. بین گندم‌های تازه رسته‌ ایستاده بودیم. برف تازه آب شده بود و آفتاب آرام بود و بی‌آزار. دشت، رنگ سبزِ بی‌جانی داشت و بوی خاک و علف تازه از زمین بلند می‌شد. سکوت بود، بادِ از برف گذشته و کوه. خیلی کوه. گفتم «دایی مامان می‌گوید تو به من سیگار می‌دهی. ننه هم بدش میاد.» گفت «تو چی؟ بدت میاد؟» گفتم «نه.» برگشت و کوه را نگاه کرد. گفت «چشم‌هایت را تیز کن. سمت برفِ پیر. تنگِ بیراه را می‌بینی؟» نگاهی روی کوه دواندم. همه‌ش یکدست و شبیه بود. با خودم گفتم اگر با مداد رنگی می‌خواستم رنگش کنم حتما همه‌ش را بنفش یکدست می‌زدم.

-دیدی تنگ بیراه را؟

-نه.

ترکه را برداشت و کوه را تخته سیاه کرد. زانو زد و هم‌قد من شد. کله‌ش را چسباند به کله‌ام. نوک ترکه را روی کوه تاباند و تنگ بیراه را نشانم داد. گفت «بالای تنگه، درخت بلوط چاقی رو نمی‌بینی؟» نمی‌دیدم. اما خواستم زحمتش، ترکه و زانو زدنش بیهوده نباشد. ابول را می‌گفت. درخت بلوط قدیمی برف پیر. گفتم «آره دایی درخت ابول است دیگر.» گفت «آره... سرما ابول را زده. امشب آسمان قرمز است.» گفتم «قرمز؟ مگر آسمان قرمز می‌شود؟» گفت «نگاهش نکنی ها. آسمان قرمز ینی برف، برف کمردار. برف پیر.( آخر مگر برف هم کمر داشت؟ ) یعنی فردا برف است. برف بهاری. می‌خواهی با هم برویم کوه وقتی برف شروع می‌شود؟» قند درون دلم ناگهان شروع به آب شدن کرد که احتمال دادم جدی نمی‌گفت. باز می‌خواست پی نخود سیاه بدواندم. نگاهش کردم. چاه آبِ غلامعلی را در آن طرف دشت نگاه می‌کرد. سیگارش را روشن کرده بود. گفتم «دایی بخدا اگر این دفعه نبری.» گفت «می‌برمت. می‌رویم. صبح بیا فلکه. پیرهن کَش بپوش. من هم نمد میاورم برایت.» بلند شد. یهو برگشت و گفت « نخی و کاپشن نه ها پسر! پیرهن کش و نمد». اینقدر خوشحال شده بودم که باد اریبهشت، بادِ از برف گذشته، دیگر صورتم را نمی‌سوزاند. اما نشان ندادم. مرد که جلوی دایی‌اش خوشحال نمی‌شود. گفتم «دایی سیگار بده به من.» گفت «غلط کردی. بدو سر درس مشقت.» موتورش را روشن کرد و مرا از کمر بلند کرد و به راه افتاد. دشت و کوه همه دور سرم می‌چرخید. اینقدر خندیدم که نفهمیدم دمپایی‌ام در راه افتاد.

دایی سر فلکه سیگار می‌کشید. زودتر آمده بود. از دور نگاهم کرد و گفت «پدرسگ. وقت آمدن‌ است؟» گفتم «دایی هوا تاریکه هنوز.» گفت «مگر نظام‌است که آفتاب-در-رو بیایی.» بعد فهمید عقلم به فهمیدن حرفش نمی‌رسد گفت «رفته بودم دیگر.» نمد آورده بود. روی دوشم انداخت. شبیه ترین چیز به نمد که تا به حال دیده‌ام این محافظ‌های سنگین رادیولوژی‌ است. نمد زبر بود و ناراحت. انگار کتیرا تنم کرده بودند. پوستم را می‌خورد و بوی عرق و نا می‌داد ولی الحق، الحق که کوره‌ای بود برای خودش. رفتیم. سبک بودم. صخره‌ها را می‌پریدم. دایی هرازچندگاهی پدرسگی، توله‌بزی چیزی نثارم می‌کرد که بایستم تا برسد. کوه زیبا، کوه بی‌تفاوت. باد، زمین تاریک کوه را می‌روبید. آن وقت سپیده مثل یک قوطی رنگ آن ته آسمان ریخته شد. آسمان. آن بیخ کمی سفید بود ولی عجب که آسمان سرخ سرخ شد. دایی آسمان را نگاه کرد. چشمان آبی‌اش به قرمزی می‌زد در آن نور. ایستاد و مرا نگاه کرد. گفت« ادم به آسمان سرخ قبل برف نگاه نمی‌کند. اگر خیلی نگاه کند برف که آمد، برفگیر می‌شود‌» بعد باز راه افتاد. همه آسمان غوطه ور در ابر غلیظی بود و آفتاب نور قرمزش را از زیر روی پستی و بلندی این ابر سیاه سنگین می‌نواخت. انگار روی آب-کف نور انداخته بودند. سریع چشمم را به زمین دوختم. زمین کوه نم‌دار و بهاری بود. هوا؟ سرد دیگر. سپیده ابتدا گوشه چشمی به ما نشان داد. بعد قدر ۱۰۰۰ قدم نگذشته بود که خدا را شاهد می‌گیرم چنان برفی شروع به باریدن کرد که هر دانه‌اش وزن قابل توجهی داشت. برف زمین را رنگ نمی‌کند. رنگ نمی‌کند، رنگ نمی‌کند اما ناگهان مانند گلسنگ بر کل زمین می‌روید. سفید سفید. خیلی زود برف تا مچ پا و کمی بعد به زانو رسید. دایی سیگار را از ته آتش زد و برعکس بر دهان گذاشت. کبریت را به زور روشن کرده بود و از عمر کوتاه آن نهایت استفاده را کرد و سیگار دیگری را هم روشن کرد و به دست من داد. گفت «برعکس بذار توی دهانت. تا بالا نمی‌کشی‌ها. گرمت می‌کند بزغاله.» تلخ بود، غلیظ بود و بوی لاستیک و دایی را می‌داد. نفسم گرفت و انداختمش. دایی گفت «حیف نون.» برف که به بالای زانو رسید پیش بلوط بودیم. دایی چادر نمدی زد و با خار خشک کتیرا آتشکی بر پا کرد. نحیف ، لاغر اما داغ. کتری کوهی سیاه(باور کنید یک نقطه غیرسیاه هم نداشت) را روی آن آتش زبان بسته گذاشت. بابونه ریخت و گفت «بعد سیگار بابونه می‌خورند بچه.»

رفتیم دنبال چوب برای شب. از پس آن هزار لایه ابر می‌شد حس کرد که آن آفتاب بیچاره نحیف دارد پشت کوه می‌رود و انگار آدم تیر‌خورده‌ی دم مرگ، هاله‌ای از خون سرخ اطرافش را گرفته. دایی برف را براانداز می‌کرد، بعد انگار چشمانش از لای برف زمین را دیده باشند، ناگهان خم می‌شد و از لای برف و خاک تکه خاری، شاخه‌ای، الواری می‌کشید بیرون و می‌انداخت در بغل من. خارکوهی نمد را هم رد می‌کرد و پوستم را می‌خراشید اما چیز مهمی نبود. یعنی نباید می‌بود. من؟ از ظهر تا بوق سگ دایی را به رگبار سوال بسته بودم. «چرا زمین کوه دارد» « چرا مامان خط چشم می‌کشد» «چرا ننه جلوی مهمان برایش آجیل می‌آورد و بهش می‌گوید بخور اما بعد که رفت فحش می‌دهد که چرا اینقدر خورده» چرا چرا چرا! دایی؟ سیگار می‌کشید، چوب می‌جست و وانمود می‌کرد من وجود ندارم. فقط گاهی وقتی سوال به خودش مربوط می‌شد بر می‌گشت و نگاهم می‌کرد تا ساکت شوم که زهی خیال باطل.

کوه تا غروب هم با شما مدارا می‌کند اما آفتاب که برود آن چهره‌ی کریه کوه هم بالا می‌آید. باد مخلوط با برف. تاریکی و سرما. لای نمد پیچیده بودیم خودمان را. در چادر و کنار ذغال داغ. فهمیدم انگار نیم ساعتی هست که ساکت بود‌ه‌ام. شاید چون سردم شده بوده. بعد حس کردم الآن وقت خوبی برای بازگشت به صحنه‌است. برگشتم و گفتم «دایی زن نمی‌گیری؟» (ای بزغاله‌ی فضول. چقدر آزار دهنده بودم) بعد گفتم «دایی چرا وقتی یک چیز خیس می‌شود رنگش عوض می‌شود؟» بعد آمدم بگویم «چرا آدم‌ها سیگار می‌کشند وقتی اینقدر تلخ است» که دیگ صبر دایی که از ظهر زیرش را روشن کرده بودم سر ریز شد و با غیظ گفت «عزیزکم، روله‌کم ببند دهانت را. آمدم در دل برف. آوردمت که ببینی برف چقدر تودار است. چقدر هیچ صدایی نمی‌آید. بعد اینجا برایم ملامنبری شده‌ای؟» اینبار جدی بود. ساکت شدم. و آن وقت تازه فهمیدم راست می‌گوید. سکوت این برف خیلی خیلی عمیق‌تر ازین حرف‌هاست. برف بر خلاف باران، حراف و بی‌نزاکت نیست. وقار دارد، آرام است و ساکت. ساکت. خیلی خیلی ساکت. جایی می‌خواندم برف آکوستیک هم هست و نقش صدا گیر را در هوا بازی می‌کند. مثلا اگر دوستتان را در هوای برفی گم کنید بعید است با داد زدن پیدایش کنید. سکوت برف ترسناک و پر از ناشناخته‌هاست. اما زیبا هم هست. ساکت و یک‌رنگ. مینیمال ترین پدیده‌ی طبیعت. گرگ‌ها در برف حمله می‌کنند و صدای گله‌شان را با همین اثر می‌پوشانند. برفِ پیر اما گرگ نداشت. همه می‌دانستند.

دایی گفت «سحر بیدارت می‌کنم. آورده‌ام چیزی نشانت دهم. بخواب حالا تا گرم بمانی.» و به ۱ دقیقه نکشیده خرخرش بلند شد. ذغال همچنان داغ بود. قرمز بود. اما انگار آخر‌های عمرش بود. تا خود سحر فکر و خیال کردم که دایی چه می‌خواهد نشانم دهد. بلوط را؟ آن را که دیده‌بودم. نکند برف‌ها همه قرمز است و در تاریکی درست ندیده‌ام! نه نه. شاید چشمانش دیگر آبی نیست و مثلا قرمز یا نارنجی شده. چی؟ نه بابا. شاید گرگ‌ها دوست او هستند. در‌همین فکر‌ها بودم که سکوت برف و گرمای نمد خوابم کرد. سحر خودم بیدار شدم. هوا خیلی خیلی سردتر از دیشب بود. بعدها فهمیدم بارش برف هوا را گرمتر می‌کند. روز بعد است که زمینگیر می‌کند آدم را. از لای نمد بیرون خزیدم و دایی را دیدم که به تکه سنگ بزرگی زل زده. خودم را از لای چادر بیرون کشیدم. گرگ و میش بود‌ و هوا تاریک. آرام و خواب آلود جلو رفتم. گفت «می‌بینی؟» و به تکه سنگ اشاره کرد. نگاه کردم. دایی گفت «صبر کن. الآن.» و خیره منتظر ماندیم. دیوانه شده بود؟ سنگ چه داشت آخر؟ دایی ازین خیره شدن ها کم‌نداشت اما.

در همین فکر‌ها بودم که گوشه‌ای از سنگ نور غریبی از خود ساطع کرد. چشمانم گرد شد. تکه نور، با حاشیه‌ای محو، آرام بزرگ می‌شد و ریشه می‌دواند. خیلی زود فهمیدم که نور از سنگ نیست و روی آن تابانده شده اما برف طوری نور را می‌رقصاند که انگار از درون سنگ است. اما از چه؟ از کجا؟ فعلا مهم نبود. باید دید. نور بسیار بزرگتر شد و الگو‌هایی در آن نمایان شد. یک دایره بود. یک دایره بزرگ با شش ضلعی‌ها‌ی ریزی در درونش که مثل نور تابانده شده به آب موج‌دار، تلالوی رقصانی داشتند.. آها! این نوع نور را دیده بودم. سر ظهر آفتاب می‌خورد به ته بطری های نوشابه مغازه حاج قمبر و می‌افتاد روی سقف مغازه ‌اش بغل پنکه‌. نورش همینجوری عجیب بود.سریع اطراف را دنبال شیشه‌ای چیزی گشتم اما تا چشم کار می‌کرد سفید سفید بود و اصلا آفتاب کجا که بتابد و برگردد. سریع سر به سمت نور بازگرداندم تا رشدش را ببینم. نور کمی پر رنگ تر شد اما دیگر ثابت ماند. رو به دایی کردم و قبل ازینکه مثل بمبی تا خرخره پر از سوال بر سرش منفجر شوم پیشدستی کرد و گفت «نمی‌دانم خان‌.» و ساکت شدم. تمام جرئتم را جمع کردم و جلوتر رفتم. جرئت نداشتم دست زیرش بگیرم. اما فهمیدم که انعکاسی از اطراف نیست چون حضور من در اطرافش سایه‌اش نمی‌کند. رو به دایی‌ام کردم. سیگار روشن کرده بود و خیره بود. انگار سالهاست این وضعیت را می‌شناسد. گفت «الاناست که برود.» وقتی فهمیدم زمان محدود است به سیم آخر زدم و دست نه، سَرَم، سرم را نزدیکش کردم و چشمانم را سر دادم زیرش. و واحیرتا! انتظار چیزی که دیدم را اصلا نداشتم. نور یکراست از آسمان صبح می‌آمد! انگار از ستاره‌ای عمود تابیده باشندش به آن تخته سنگ. نور از اطرافش، از کوه و از تک و توک اشعه‌های آفتاب کم‌ زور گرگ و میش خیلی روشن‌تر بود. تضادش و طرح‌های مجعوج و رقصانش حسابی ترسانده بودندم . دهانم خشک شده بود و دستشویی هم داشتم، این پا و آن پا می‌کردم که ناگهان نور کمرنگ تر شد و به همان ترتیب قبل شروع به بریده شدن و کوچکتر شدن کرد. حاشیه‌اش محو تر شد و آرام آرام رمغش برید. گفتم شاید سنگ بخواهد چیزی بشود. دویدم و به دایی‌ام چسبیدم. نور آرام کمرنگ شد و بعد ناپدید. به دایی‌ام نگاه کردم. گفت «آوردمت همین را ببینی. هر ماه ۱۷ ام آفتاب-نزده، روی همین سنگ همین نور می‌زند و می‌رود.» دوباره، انگار که فراموش کرده باشم سریع سر به رویش چرخاندم و خواستم منفجر شوم که باز پیشدستی کرد و گفت «سوال و زرزر نداریم.» ساکت شدم. بعد ناگهان برگشت سمتم و خصمانه‌تر گفت «به کسی بگویی ،دفعه اولت دفعه آخرت است.» بعد با شست روی گردنش دست کشید که یعنی سرت را می‌برم. هنوز در بهت بودم از نور. گفتم «شاید امامزاده نرجس خاتون است. ها؟ ننه می‌گفت نرجس خاتون شب‌ها ستاره می‌شود و می‌رود دیدن آن یکی امامزاده. اصلا شاید برای ما اینجا‌ گذاشته اندش. شاید برای ما می‌آید...» که دایی عصبانی شد. پرید بین حرفم و گفت «خورشید که برای تو در نمی‌آید؟ می‌آید؟ این هم همین است. مگر تو عقل نداری؟» بعد اضافه کرد:« شانسی و سر چوپونی دیدمش. از ۱۰ سالگی می‌دانم کجاست و می‌آیم می‌بینمش. همیشه‌همین است. یک بار هم دیر نکرده.» بعد آرام‌تر گفت‌ «به کسی نگفته‌ام.»

چی؟؟ گل از گلم شکفت. یعنی دایی فقط به من گفته بود؟ یعنی من رفیق دایی هستم؟ چون مرد شده‌ام این را به من گفته؟ این قضیه از خود نور هم برایم عجیب تر بود. به قدری خوشحال شدم که نور و ماتعلقاتش به کلی از یادم رفت. بعد دایی بهم چند گلوله برفی زد. مثل فشنگ درد می‌آوردند. خیلی خندیدیم. بعد جمع کردیم که برگردیم. راه برگشت را مثل فرفره پرواز کردم از خوشحالی. بابام کتکم زد که چرا با دایی ام(آن لاابالی سیگاری) برداشته‌ام شب در کوه مانده‌ام. مگر عقل ندارم. مگر مدرسه ندارم و قص علی هذا. برایم مهم نبود. من دوست دایی بودم.

شب بعد کمی درباره نور فکر کردم اما به زودی فراموشش کردم. مثل دیگر‌خاطره‌های خوابناک کودکی. انگار رویای شیرینی که اصلا واقعی نبود. دایی پیرتر شد و آلزایمر گرفت. ماه پیش دیدمش. ازش پرسیدم دایی نور را یادت است؟ سنگ؟ ۱۷ ام. گفت آره عزیزکم. آره روله‌کم. آره اش آره‌ی تایید نبود. آره‌ی گیجی و بیماری بود. هرباره دایی را اینطور می‌دیدم گریه‌ام می‌گرفت. این آخریا بهم می‌گوید حالا تو چرا دندانپزشک شدی؟ بیا همه دندان‌هام را بکش برایم دندان بذار. دندان گرگ. الحق هم که به آن چشم‌های آبی فقط دندان گرگ می‌آید. حالا می‌فهمم که سیگار را برعکس می‌کشید. ریسک فاکتور سرطان دهان و این حرف‌ها. دایی که سرطان نمی‌گیرد. فکر کردن به دایی به عنوان بیمار برایم ممکن نیست. دایی در بیمار نمی‌گنجد. حداقل آن روحی که از گذشته در او جامانده.

درباره‌ی آن نور. اگر طرفدار منطق صوری هستید، خب بعد‌ها خواندم گاها بعضی ماهواره ها ممکن است در زاویه‌ای خاص، در تاریخ و ساعتی خاص نور خاصی بر مناطقی از زمین از فضا بازتاب دهند. آن نور؟ شاید. من ترجیح‌می‌دادم که نه.

داستان کوتاهبرفکوهماهوارهدندانپزشک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید