دیباچه
فاطمه رنجبر | پزشکی 1403

بدون اینکه بایستم، سرعتم را کم میکنم؛ سرم را بالا میآورم و با چشمکی که باطلکنندهی فرض «برخوردن» به درگاه الهیست، میگویم: «خدایااا! شکرت! دمت گرم!»
درِ خودکار را مثل تفنگی که آخرین فشنگش را خالی میکند، هل میدهم. هندزفری چیزهایی میگوید؛ ولی گوشِ من در روستاست، جایی که گزارشجمعکردن را هدردادن حالِ زیادی خوبش میدانم.
«با اهالی گپ بزن؛ گزارش جمع کن!» دستور بیحاشیه و گویاست. با خودم کلنجار میروم؛ کم نگفتهام که با دوربینم زبانم بازتر است؛ اما گرفتنش!
صدایی از پشت حواسم را جمع میکند: «شما باید باهامون صحبت کنید؟»
یاد استاد اخلاقم در ذهنم زنده میشود؛ مخصوصاً وقتهایی که نمیپرسد چه میخواهم و هرچه خودش صلاح بداند، تحویلم میدهد. وقتهایی نه؛ همیشه!
از این که بحث خودش را به این جا کشاند، خندهام میگیرد و قبل از توصیهکردن، خودم را برای جواب خندهدارتر آماده میکنم!
- «...طبق صحبتهاتون، عجالتاً اگر صبحانه را جدی بگیرید، زندگیتان روالتر میشود!»
- «خانم! رعایت میکردیم اتفاقاً؛ اما نان از هفتصد به هزار تومان رسیده، دیگر نمیشود.»
ظاهرش با وجاهت آمیخته به شرافت میفهماند که بله! نشده! مغزم تیر میکشد و صبحانهای که به زور خوردهام، به نشانهی اعتراض، در معدهام بافت سنگ به خود میگیرد.
پسرش را از آن طرف میبینم که موبایل «گیمینگ» در دست، با اطواری که القا میکند چشمانش ضعیف است، نزدیک میشود. لبخندی که آماده کرده بودم، بلاتکلیف ماند!!!
برای جمعوجورکردن تشویش افکارم، به سوالی پناه میبرم که همیشه از رویارویی با آن فرار کردهام: چیزی که دیدم، اسمش بیشتر «گمبود تعلیم» بود یا «کمبود تمویل؟» این سوال و ابهامات مشابهش، افکاری بود که ذهنم میگذشتند و برای یک وارسی ساده هم مجال رویارویی با آنها را نداشتم!
پسر که رسید، قاب بکری بسته شد. اسم هم برایش گذاشتم؛ اما متولد نشد... دوباره با خودم کلنجار میروم. قبلاً گفتهام؛ بدون دوربین روایتم جان نمیگیرد...