دیگر یادم نیست آخرین بار کی نوشتهام؛ کی توانستهام بنویسم. واژهها بنا بود ذهنیاتم را زنده نگهدارند. بنا بود راه بسازند و مسیر باز کنند، بنا بود مرا به عمق ذهن دیگری ببرند و حالا چقدر دستنیافتنی شدهاند. هستند و نیستند. شاید خیلی دور، شاید خیلی نزدیک!
باید از نو شروع کنم. باید بتوانم. باید اندوه در آغوش و اشک در چشم شروع کنم. کسی چه میداند چقدر فرصت باقی مانده و زمستان کی تمام خواهد شد؟
باید از نو شروع کنم. باید کلمه بکارم. بهار بالاخره خواهد آمد و کلمهها درختهایی خواهند شد به بار نشسته. شاید سایهبانی باشند، دلگرمی رهگذری یا مایه خرمی دلی.
و آن روز من همچنان زندهام...
۱۴۰۱/۱۰/۲۰