«خوش بهحالت، چقدر وقت استراحت و فراغت داری که میتوانی این همه کتاب بخوانی! بیکاری دیگه... وقتی خانهدار هستی کلی وقت اضافه هم داری...» گوشی تلفن را قطع کردم و نشستم کف آشپزخانه. هر وقت بخواهم از چیزی بگریزم نهایت کاری که میکنم همین است. دستکم از نگاههای دنبالهدار چند جفت چشم رها میشوم. دشنۀ بعضی حرفها همواره تیز است، حتی اگر بسیار شنیده باشی از خیلیها.
«مامان، صبا همهاش میگه تو کُندِ وقتْتلفکنی!» نشستنم کف آشپزخانه به دقیقه نرسیده که سر رسیدهاند، «خب تو هم همهاش به من میگی لوسِ بینمکِ خودشیرین!» زنگ حرفهای پشت گوشی و چغلی بچهها در مغزم به هم میآمیزد و پشت سرم تیر میکشد... بوی پیاز داغ سوخته همهجا را برمیدارد.
***
بیش از یک دهۀ پیش وقتی قصد کردم مادر باشم خیلی خودخواسته و از کرده راضی، خانهداری را انتخاب کردم. در مورد من واقعیتی خیلی جدی وجود داشت که همیشه سرم به کار خودم بود و حتی حواسم نبود در نزدیکترین نقطههای حوالیام دیگران با چه چیزهایی دست و پنجه نرم میکنند، از جمله همین بچهداری و خانهداری. وقتی هم با افتخار چنین تصمیمی میگرفتم، اصلاً نمیدانستم چه تبعاتی دارد و مگر تبعاتی باید میداشت؟ وقتش رسیده بود که من یک مادر تماموقت و کامل باشم، یک مادر شاد و شیک و خستگیناپذیر!
ندای صادقی در پایینترین لایه وجودم، قلبم، به این دیدگاه شعاری شک داشت و مدام دلهرهای ناشناخته را میفرستاد به لایههای بالاتر، به مرکز تصمیمگیری، به مغزم. اما من سرخوشتر و مطمئنتر از این حرفها بودم که به درایت خودم شک کنم و حتی فکر کرده بودم فاصلۀ سنی بچهها کم باشد تا دوران مادریام را کوتاهتر کنم و بروم دنبال اهداف نیمهکارهام...بروم؟ کجا بروم؟ الآن حتی از منظر خودم هم این افکار چه خندهدار بهنظر میرسد... و اینچنین ادامۀ تحصیل را گذاشتم برای بعد و کار قراردادی و پیشنهاد نسبتاً خوب کاری دیگری را هم گذاشتم کنار و خواستم این مهمترین نقشم را بهدرستی انجام دهم؛ با تمرکز کامل.
واقعیت این است که تا در دل موقعیتها نباشیم، تصور درستی از شرایط آنها نخواهیم داشت. گرچه مطالعه و دقت در احوال دیگران ما را به درکی واقعبینانهتر خواهد رساند، اما ناظر شناکردن دیگران بودن موقعیتی بسیار متفاوت است در مقایسه با شناگر بودن و حالا من شیرجه زده بودم وسط موقعیتی که فقط «دست مردم دیده بودم اما نچشیده بودم!»
آدمی از طرفی مسئول تصمیمگیریهای خود است و از طرف دیگر محصور جبر شرایطی که احاطهاش کرده است و این جبر دقیقاً همان چیزی بود که من از آن غافل بودم. میدانستم که خانهداری واژه و اطلاقی در حد ناسزاست که اغلب با لحن تحقیر بیان میشود و با آن کنار آمده بودم، این ازخودگذشتگی را ضروری میدانستم، اما حواسم نبود که حقی برای این از خودگذشتگی تعریف نشده و همه یکسره تکلیف است؛ تو در خانه میمانی و از فعالیت اجتماعی و درآمد و آزادیهایی که چنین موقعیتهایی در درون خودش دارد میگذری، اما به ازای آن چه بهدست میآوری؟ شرایط کار دشوارِ تمام وقت، روزهای تکراری، کارهای تکراری، زخمزبانهای تکراری، توقعاتی که خودت نقش اول بهوجود آمدنشان بودی و قانونی که حتی در حد یک حق بیمه از تو حمایت نمیکند. بله، حواسم نبود که کامل بودنی در کار نیست و همه چیز با خودِ من برای من آغاز میشود، نه خودِ من برای دیگران یا دیگران برای من. حواسم نبود بخشی از فداکاری انتخاب روشی در زندگیست که تو را سرپا نگهدارد و مهرورز، نه خسته و طلبکار و مهرطلب. حواسم نبود در جامعهای با ارزشهای وارونه زندگی میکنم، پُر از شعار و نقد دیگری و رهاکردن خود، پُر از حرف و رزومههای طولانی و شهرتهای پوشالی و در عینحال تهی از عمل و اندیشه و خردورزی. جامعهای که از تو بهعنوان یک زن میخواهد هم تحصیل کنی، هم کار کنی، هم همسر و مادر کاملی باشی و هم قواعد عرف و شرع را رعایت کنی و به ازای همۀ این توقعها دقیقاً چه حقی برایت قائل است؟ هیچ... لطف میکند و سرزنشت نمیکند! در واقع دست از سرت برمیدارد بدون این که به بهای این همه توقع اهمیتی بدهد.
چالشهای خودِ بلندپروازِ من با خودِ مادریام و خودِ خانهدارم و جبر جامعه و محیط اطرافم همچنان ادامه دارد. گرچه جایی که امروز ایستادهام خیلی با دهیازده سال پیش فاصله دارد، هنوز پرسشهای بیپاسخ بسیار است و چالشهایی جدی پیشرو و من راه خودم را میروم. همینقدر میدانم که نه انتخاب ساده است نه یک راهِ درستِ مطلق وجود دارد. همۀ آنچه من بهعنوان یک مادر خانهدار میتوانم به دیگران بدهم توصیف شرایط منحصر بهفرد خودم است نه پیشنهاد و توصیه و راهحل.
این روزها وجد و رضایتی عمیق در سراسر وجودم احساس میکنم، بابت این که لحظهلحظۀ رشد بچهها را شاهد بودم. وقتی به دنیا آمدند متولد شدم، با اولین دندان از وسط لثۀ پایین بیرون زدم، با ادای اولین حروف نامفهوم بال درآوردم و با درد و تبِ واکسنها بیمار شدم، با بیخوابیها و خستگیها و ناسازگاریها بدبختی و پشیمانی را لمس کردم... چقدر از دستشان خندیدم و گریستم، چقدر با هم بازی کردیم، گردش رفتیم، کتاب خواندیم، فیلم دیدیم، حرف زدیم، گاهی خوشیدی از مهر بودم و گاهی کوهی از خشم؛ همیشه عاشق، همیشه دلسوز، همیشه نگران... پابهپای هم بزرگ شدیم، پابهپایشان بزرگ شدم. دنیا هرچقدر که عوض شود یک چیزهایی تغییر نمیکند: برای بهدست آوردن و نگهداشتن هر چیزی، کوچک یا بزرگ، باید چیز دیگری را از دست بدهی، گریز و گزیری هم نیست و من عمرم را صرف یافتن معنای زندگی کردم.
الهه روحاللهی